حقیقت جوهری اندر از عطار نیشابوری جوهرالذات 13

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

حقیقت جوهری اندر تو پیداست

1 حقیقت جوهری اندر تو پیداست کز او در جمله عشق و شور و غوغاست

2 حقیقت در تو و تو در حقیقت فرومانده تو در عین طبیعت

3 حقیقت در تو و تو در گمانی از آن یک رمز اینجاگه ندانی

4 حقیقت در تو بنمودست دیدار اگر مردی یقین خود را پدید آر

5 حقیقت در تو است و تو در اوئی ولیکن گر براندازی دوروئی

6 حقیقت را یقین یابی در اینجا ابی صورت تو بشتابی در اینجا

7 حقیقت باز دان و راه بگذار سوی مه بازگرد و جاه بگذار

8 حقیقت بازدان از پیر رهبر درون تست پیر عشق رهبر

9 حقیقت باز دان ای کار دیده ز پیر عشق او دان یار دیده

10 ز پیر عشق پرس احوال رازت که بنماید حقیقت راز بازت

11 ز پیر عشق پرس و باز بنگر از او دیدار سرّ کار بنگر

12 ز پیر عشق اگر آگاه گردی بکلّی اندر اینجا شاه گردی

13 ز پیر عشق بستان جام اسرار فروکش جام و آنگه رو سوی دار

14 ز پیر عشق بشنو آنچه گوید که او درمان دردت را بجوید

15 ز پیر عشق بشنو راز و حق شو از او بین و از او دان و بدر رو

16 تو پیری در درون داری حقیقت ندیده پیر خود گوید شفیقت

17 ز پیر عشق بستان جام و کن نوش چو احمد جامهٔ تحقیق در پوش

18 ز پیر ار جام بستانی دمادم به یارت در رساند او به یک دم

19 ز پیرت نوش کن جام و بمخروش وجود خود بکلّی کن فراموش

20 چو این جام از کف آن پیر خوردی فروکش بعد از آن هر جمله دردی

21 در آن دردی و مستی گر زنی دم برون باید شد از جنّت چو آدم

22 مرا این راز از آن شد آشکاره که کل در پیر خود کردم نظاره

23 هر آنچه پیر گفت اینجا نوشتم برون کرد آخر کار از بهشتم

24 چو آدم از بهشت خود برون کرد سرشته خاک من در عین خون کرد

25 ترا اینجا اگر رازت بهشتست بنزد عاشقان دانم که زشتست

26 چه باشد جنّت و رضوان و کوثر حجابی دان بر عاشق سراسر

27 بر عاشق بهشت اینجا عذابست اگرچه اندر او عین عتابست

28 بر عاشق به جز جانان نگنجد که در تحقیق جسم و جان نگنجد

29 بر عاشق همه دیدار جانانست بهشتش قطره‌ای از بحر پنهانست

30 بر عاشق به جز جانان مگو تو بجز این درد او درمان مجو تو

31 کسانی کاندر این رازند مانده از آن پیوسته زین بازند مانده

32 بهشت و حور و غلمان و در و دوست حقیقت مغز، یارست و دگر پوست

33 چو آدم راز دید از وی برون شد به آخر یار او را رهنمون شد

34 چنانت سرّ با آدم بگویم در اینجا درد و درمانت بجویم

35 نه آدم را برون کردند کآدم نمیگنجید آنجاگه در آن دم

36 مثال بوستانی بُد بهشتش از آن مر آخر کار او بهشتش

37 ز بعد قربت آمد هجر آخر رها کرد او بهشت از دید ظاهر

38 بر جانان بهشتش گشت زندان تمامت کرد ترک او همچو رندان

39 منزّه شد چو ذات پاک بیچون حقیقت عاشق آسا رفت بیرون

40 بهشتش عقل بود و عقل بگذاشت نمود جبرئیل ونقل بگذاشت

41 چنان شد آدم از ظلمت سوی نور که از جنّات و حوّا گشت او دور

42 چو پیر عشق او را روی بنمود مر او را کل در توفیق بگشود

43 مرا او را گفت کای آدم نظر کن نمود من ببین جانت خبر کن

44 اگر بیرون فتادستی ز جنّات ترا آخر رسانم سوی کلّ ذات

45 منم با تو ترا بیرون فکنده به شاهی میرسانم هان تو بنده

46 مرا بشناس و با من باش ساکن که در آخر کنم بود تو ایمن

47 چو من دیدی منت بنمایم این راز حجاب اندازم این دم آخرت باز

48 منم بیرون فکنده تا بدانی تو ای آدم به راز کلّ نهانی

49 کنون جز من مدان در سینهٔ خویش منم پیر تو ای دیرینهٔ خویش

50 از آنت کردم از جنات بیرون که تا بنمایمت کل ذات بیچون

51 به غیر ما نظر اینجا مکن تو ز من بشنو حقیقت این سخن تو

52 بهشت و حور و غلمان جمله دیدی که یک نقش و سراسر پیچ دیدی

53 ندیدی هیچ آدم بازدان تو ز من بشنو هم از من راز دان تو

54 همه مانند نقشی بود پیشت اگرچه در برونت هست خویشت

55 همه اندر نمود آدم اینجا منت کردم در اینجاگه مصفّا

56 به من پیدا شد و در من نهان شد به من آدم در اینجاگه عیان شد

57 ترا آن رازها کاندر سر تخت نمودم بازگفتم با تو بدبخت

58 ندیدستی ندیدی زان شدی دور بخود گشتی در این جنات مغرور

59 نمودی من نمودم با تو آدم بگفتم با تو من سرّ دمادم

60 فرستادم بتو جبریل و گفتم دو گوشم راز ما اینجا شنفتم

61 چنان غافل شدست از عشق حوا که یک دم می نیفتادی تو با ما

62 دمی با ما اگر چه راز گفتی ز من با من حقیقت باز گفتی

63 منت حاضر بُدم در جان و در دل منت مقصود کردم جمله حاصل

64 ولی در عاقبت آدم ندانی که سرّ دوست رازست و نهانی

65 منت سرّ تو آدم راز گویم ز تو در تو حقیقت راز جویم

66 ز بهر آن برون کردست از آنجا که غیری را نبینی جز من اینجا

67 در این هجران وصال من تو دریاب در این قربت جمال من تو دریاب

68 که هجران من و وصلست هردو یکی آدم حقیقت چه من و تو

69 از آن وصل و از این هجران مرا بین درون بنگر مرا عین لقا بین

70 منم بر تو ید قدرت نموده در اینجاگه مه بدرت نموده

71 منت جنّت نمودم باز حوّا منت کردم ز دید خویش پیدا

72 منم درآخر کارت فراقی نمودم اندر اینجا اشتیاقی

73 حقیقت نوش با ما نیش باشد ترا این راه ما در پیش باشد

74 رهی در پیش داری آدم پیر بباید رفتن اکنون می چه تدبیر

75 ره ما راه تست و راه کن تو مگو دیگر بگستاخی سخن تو

76 رهت در ما کن و رس بر در ما که با تست این زمان مر رهبر ما

77 ره عشقم ره دور و درازست در او گاهی نشیب و گه فرازست

78 بمن کن راه و منزل بین تو در من بآخر آن بت صورت تو بشکن

79 بمن کن راه و منزل بین و خوش باش حقیقت تن دَرِ دل بین و خوش باش

80 تو پنداری مگر کین عشقبازیست بیانی دیگرست این سر نه بازیست

81 توئی آدم ز جنّت رفته بیرون فتاده این زمان در سیر گردون

82 رهی دور و عجب در پیش داری ابا خود پیر پیش اندیش داری

83 ترا خود میکند در خود خطابی نداری زهره تاگوی جوابی

84 ندانی ره از آنی باز مانده چو گنجشکی اسیر باز مانده

85 ترا بیرون فکند از عین جنّات هزاران نکته میگوید ز آیات

86 تو چون در شکّی او را کی شناسی چو طفل از عین وحشت میهراسی

87 ترا میگوید اینجا گه دمادم در این دم چون توئی مر عین آدم

88 تو بیرونی از آن در ره فتادم ز بالا در سوی این چه فتادم

89 خطابت میکند هر لحظه زینسان تو هستی هر نفس در خود هراسان

90 نمیدانی جوابی دادن او را که باشد در خور جانان نکو را

91 چو میترسی از آنی باز در راه فتاده عاشق و بیچاره در چاه

92 رها کردی تو جنّت را بصد ناز برون پس آمدی ای صاحب راز

93 کنون چون آمدی مانند آدم خطاب خوف میآید دمادم

94 تو درخوف و بمانده در رجائی فتاده اندر این دام بلائی

95 نمیدانی که راهت از کجایست از آن جان تودرخوف و رجایست

96 رجا و خوف کی راهت نماید که جز پیرت یقین راهت نماید

97 چو پیرت در ره افکندست در خود از آنی میروی با او تو بیخود

98 دمی گوید که منزل اندر اینجاست دمی گوید که مر منزل نه پیداست

99 دمی گوید منت بیرون فکندم دمی گوید منت در خون فکندم

100 دمی گوید منت دیدار دارم ابا تو اندر این سر کار دارم

101 دمی گوید مترس و خوش همی باش گهی در آب و گه آتش همی باش

102 دمی بر کسوت آدم برآید گهی حوّا ز آدم مینماید

103 دمی تاجت نهد بر سر ز شاهی دمیت از مه در اندازد بماهی

104 دمی در خاکت اندازد بخواری نباشد زهره تا سر را بخاری

105 دمی بر عرشت افرازد یقین سر دمی از قربتت بر فرق افسر

106 دمی عزت دمی نخوت نماید دمی بُعد و دمی قربت نماید

107 بجز آنکو در این ره درد یابد چو مردان خویشتن او فرد یابد

108 غم جانان خورد در خون نشیند بجز او در همه غیری نبیند

109 بلای قرب جانان همچو آدم کشید اینجا ز عشق او دمادم

110 بلا بیند نیارد دم زدن او گهی در گفت باشد گاه در گو

111 گهی چون آدم از جنّت شود دور فتد چون سالکان اندر ره دور

112 گهی چون آتش اینجا خود بسوزد گهی چون باد آتش بر فروزد

113 گهی در بار غم مانند منصور بسوزد تاشود کلّی علی نور

114 گهی مانند او گوید اناالحق در آخر منزلت اینست الحق

115 مثالی بود این سر تا بدانی که راز دیگر است این از معانی

116 نمودی گفتم اینجا آشکاره نمیدانی نمیبینی چه چاره

117 نمیدانی که یارت با تو چونست گهی در راستی گه با سکونست

118 گهی بنمایدت دیدار بیچون گهی بیرون کند از هفت گردون

119 گهی چون سالکانت در ره خویش در اندازد بسوی درگه خویش

120 گهی چون پیر دین منصور حلّاج ترا بر فرق معنی بر نهد تاج

121 گهی بنمایدت اسرار وانگه گهی مانند او بر دار آنگه

122 کند بودت که تا رازش بگوئی ندانم تا در این معنی چگوئی

123 نمییاری بترک جان خود کرد که چون منصور گردی در همه فرد

124 نمییاری چو آدم در ره او فتادت تا رهی بر درگه او

125 نمییاری دمی تا راز بینی وصال شه در اینجا باز بینی

126 نمییاری وصال شاه دیدن گذشتن از خود و در وی رسیدن

127 نمییاری گذشت از خود حقیقت حقیقت دوست میداری طبیعت

128 طبیعت آنچنانت بند کردست که جانت مانده در دیدار فردست

129 طبیعت دوستداری زو جدائی از آن محروم از دید خدائی

130 طبیعت همچو شیطانست در تو حقیقت عین رحمانست در تو

131 طبیعت کردت ازدلدار خود دور از آنی مانده اندر خویش مغرور

132 طبیعت مر ترا در دوزخ انداخت وجودت از تف این نار بگداخت

133 طبیعت بند بندت را فروبست تو اندر گردن او کرده‌ای دست

134 چنانش دوست میداری که جانست نمیدانی که خونت رایگانست

135 بخواهد کشتنت در عین این نار تو همچون کافری دادست زنّار

136 حقیقت کافری زنّار داری که از جان مر بُتِ خود دوست داری

137 تو چون بت میپرستی کافری تو ز ناگاهی شوی از جان بری تو

138 بت نفس تو کافر مرد خواهد شدن در آتش اینجاگه نکاهد

139 ندیده‌دین، و کافر مُرد خواهی ندانم تا چه چیزی بُرد خواهی

140 شکست این و یقین را باز جو تو ابا جانت در اینجا راز جو تو

141 در آن سر جز پشیمانی و حسرت بمانی در تف نار ندامت

142 بصورت مبتلا تا چند باشی در این عین بلا تا چند باشی

143 ترا چون نیست دردی کی شود دوست ترا چون نیست مغزی باش در پوست

144 بصورت مبتلائی چون عزازیل از آنی رخ سینه مانندهٔ فیل

145 دمادم مینماید راز، جانت حقیقت میکند آگاه جانت

146 ترا هم این بباید سوخت بیشک وگرنه نکته‌ای آموخت بیشک

147 از آنی مانده در زندان به ماتم که خودبینی چو او بیشک دمادم

148 بود کز سرّ معنی بازیابی رسی در منزل آنگه شاه یابی

149 بود کین شک شود عین الیقینی ترا چون نیست اینجا پیش بینی

150 ترا چون نیست رهبر بر سر راه بماندستی چو روبه در بُن چاه

151 تو رهبر را طلب کن در دلِ ریش وز او بگشای کلّی مشکل خویش

152 تو رهبرداری اندر جان حقیقت که او بیند یقین عین طبیعت

153 ولیکن چون تو بشناسی نمودش که آخر باز دانی بود بودش

154 مر او را آدم اینجا رهنمون شد که آدم زو یقین عین سکون شد

155 ره جمله نمود و خویش گم کرد همه اندر دوئی افکند خود فرد

156 حجاب از پیش بردارد در آخر شود مخفی و بود او بظاهر

157 ز عشق این سرّ تواند شد میسّر ولیکن گرز آید عاقبت سر

158 ترا تا سَر بود این سرّ نبینی نبینی تا تو این ظاهر نبینی

159 به ظاهر شرع بین و باطن آن یاب بسوی عشق چون منصور بشتاب

160 حقیقت هر که دید او سرفشان شد چو جان داد او حقیقت جان جان شد

161 ترا تا جان بود در قالب ای دوست حقیقت مغز باشی لیک در پوست

162 دوئی چون از میان برخاست جان شد حقیقت جان ابر جانان نهان شد

163 چو جان جانان شود جز حق نباشد توئی باطل کز این جز حق نباشد

164 بجان جان توانی یافت خود را که هر کس مینگردد کل اَحَد را

165 خدا بیند خدا صورت نداند وگر داند در او حیران بماند

166 چون جان برخاست جانان رخ نماید ترا هر لحظه صد پاسخ نماید

167 چو جان شد جسم آمد در سوی خاک نهان گردید زیر چرخ افلاک

168 نهان گردد در آن خلوتگه یار در اینجاگه شود او آگه یار

169 در اینجا آگهی صورت ندارد در اینجا آگهی ار خویش دارد

170 حجابی نیست صورت اندر این خاک که اینجا میشود هم محو در پاک

171 در اینجا عین خونست و پلیدی در اینجاگه یقین بر چون رسیدی

172 در اینجا صورتت مانند خونست ولی این قصّه با مُل رهنمونست

173 چو صورت محو گردد جان بزاید بجز جان هیچ مر او را نشاید

174 چو جان گردد صور در عالمِ گِل تنی باشد که گردد در مکان دل

175 ز بعد دل شود اینجایگه جان پس آنگاهی شود دیدار جانان

176 اگرچه شرح بسیارست این را ولیکن راز میجوید یقین را

177 یقین این است اندر آخر کار که میگردد صور کل ناپدیدار

178 حقیقت همچو جان اینجا شود گم مثال قطره در دریای قلزم

179 حقیقت قطره چون در بحر پیوست یقین هم نیست گردد کاندر او هست

180 چو قطره عین دریا شد در اینجا حقیقت بود یکتا شد در اینجا

181 چو جسمت محو شد کل بود گردد بگویم عاقبت معبود گردد

182 وصال صورتست اندر دل خاک در اینجاگه رسد در صانع پاک

183 در اینجا مخزن خود باز بیند در اینجا او حقیقت راز بیند

184 در اینجا آتشت چون نار گردد نمود خاک کلّی در نوردد

185 سوی معدن شود با مسکن خود بیابد بار دیگر مأمن خود

186 دگر چون هم از اینجا او شود باز بسوی باد یابد همچنین راز

187 دگر هم آب شد اینجا روانه رسد در آب اینجا بی بهانه

188 یقین چون خاک باشد در سوی خاک یکی باشد همه در عین کل پاک

189 پلیدی پاک گردد بد نماند بجز عطّار این سِرّ کس نداند

190 که عطّار است اینجا راز دیده ز خود مرده در اینجا باز دیده

191 بمرد از خویش اندر گور صورت فتادت این همه دید ضرورت

192 چنان این سر در اینجا باز دیدست که خود مُردست وین کل راز دیدست

193 چو مر این جسم و جانش اینچنین است کسی کاین یافت اینجا راز بینست

194 بباید رفت زینجا آخر کار بزیر خاک تاریکت بیکبار

195 حجاب اینجا برافتد تا بدانی ز من دریاب این راز نهانی

196 هر آنکو مُرد آخر زنده گردد چو خورشید از فلک تابنده گردد

197 در اینجا زندگانی مرگ باشد ولی چون عاقبت کل ترک باشد

198 در آخر ترک خواهد بُد ز صورت بباید شد از این معنی ضرورت

199 بباید شد از این دنیای غدّار نباید بست دل در دهر خونخوار

200 در این دنیا که بر عین بلایست دهان بگشاده همچون اژدهایست

201 دمادم میکشد هر کس سوی خویش زند بر جان هر کس هر زمان نیش

202 در اینجائی فنا اندر بلائی بآخر زهر کام اژدهائی

203 چو مردان از دم او کن کناره مکن در سوی آن ملعون نظاره

204 ببین او را که کامی زشت دارد ابا کسی هیچ اُنسی میندارد

205 ندارد هیچ اُنسی با کس این شوم از این معنی شود جان تو معلوم

206 چو بوقلمونست دنیا تو نظر کن دل خود را از این معنی خبر کن

207 برآرد رنگ بر مانندهٔ تو نیوش این پند از دانندهٔ تو

208 چو شکلی ساخت این ملعون مکّار چو نقش تو شود اینجا پدیدار

209 نماید خویشتن را با تو اینجا که بفریبد ترا ای مرد دانا

210 تو پنداری که او را دوست گیری نمیدانی که اندر پوست میری

211 چنانت درکشد چون اژدهائی که دیگر مینیابد زورهائی

212 چنین است آخرت آنگه بدیدی چرا در سوی دنیا آرمیدی

213 ترا دنیا خوش آمد ای برادر چو ققنوس این زمان در سوی آذر

214 فتادستی و هم در وی بسوزی هم ازخود آتشی در خود فروزی

215 بخواهی سوخت اندر آخر کار بخواهی مرد اندر وی به پندار

216 تو تا کی ماندهٔ دنیا بمانی ز سرّ آخرت رمزی ندانی

217 ز سرّ آخرت این سر شنفتی نکردی گوش و اندر خواب خفتی

218 ترا دنیا چنان در قید کردست که مرغ جانت اینجا صید کردست

219 چو صیّاد ازل مر مرغ جانت گرفت و صید کرد آخر نهانت

220 نخواهد گشت اندر خاک ره خوار تو خواهی ماند اندر عاقبت زار

221 نخواهی یافت آخر می رهائی چرا بیچاره در قید و بلائی

222 ز جان مر جان خود بگذار دنیا ره حق گیر و رسوائی مولی

223 ز دنیا هیچ ناید مر ترا سود بجز آن کاندر این آتش شوی زود

224 جهان نزدیک حق قدری ندارد هِلالست این مَهَت بدری ندارد

225 جهان و هرچه در روی جهان است چو یک ذاتست چون یابد جهان است

226 جهان بگذار و بگذر زو یقین تو چو مردان باش در خود پیش بین تو

227 جهان بگذار کین مردار هیچست که چون نقش عجائب پیچ پیچست

228 جهان بگذار تا یابی رهائی خدا بشناس وز وی کن خدائی

229 جهان بگذار چون مردان و دیندار نمود خویش در عین الیقین دار

230 جهان بگذار و بگذر زو چو مردان خود از بند بلا آزاد گردان

231 جهان بگذار چون آدم ز جنّت در افکن خویشتن در سرّ قربت

232 جهان بگذار همچون او ره دوست که تا آخر شوی مر آگه دوست

233 جهان بگذار و همچون او فنا شو در آن دید جهان عین بقا شو

234 جهان بگذار تا یابی سرانجام بنوشی از کف معشوق خود جام

235 جهان جاودان بنگر در اینجا حقیقت جان جان بنگر در اینجا

236 چه دیدی آخر از دنیا چگوئی که سرگردان در او مانند گوئی

237 چه دیدی آخر از دنیا به جز رنج کشیدی رنج و نادیده رخ گنج

238 چه دیدی آخر از دنیا به جز غم نمودت درد و غم اینجا دمادم

239 چه دیدی آخر از دنیای غدّار بجز درد و بلا و عین آزار

240 ز دنیا هیچ دل شادان نباشد که جان و دل بکلّی میخراشد

241 ز دنیا هیچ دل را نیست شادی عجب در غرق این دریا فتادی

242 چو دریائیست دنیا موج پر خون دمادم میزند بر هفت گردون

243 چو دریائیست دنیا پر نهنگست درونش جای عیش و هوش و هنگست

244 در این دریا بسی کشتی نظر کن دل خود را از این دریا خبر کن

245 که پر موجست از خون عزیزان از او شو گر تو مردی هان گریزان

246 نهنگ جانستان اینجاست دائم کز او هر لحظه صد غوغاست دائم

247 در این دریا هر آن کشتی که یابد شتابان سوی آن کشتی شتابد

248 بیک دم در کشد کشتی بیکبار شود در عین دریا ناپدیدار

249 ز دنیا بگذر ای سالک حقیقت که کس جز جان نخواهد بُد رفیقت

250 ز دنیا بگذر ای دل یک زمان تو مبند اینجای خود در جسم وجان تو

عکس نوشته
کامنت
comment