جان داغ تو دارد جگر غرقه به خون هم از جامی غزل 645

جان داغ تو دارد جگر غرقه به خون هم

1 جان داغ تو دارد جگر غرقه به خون هم تاراج غمت شد دل و دین صبر و سکون هم

2 گفتی که به جان عاشق من بودی ازین پیش والله که همانم من و زان بیش کنون هم

3 بس عشق که آن کم شد و بس حسن که آن کاست عشق من و حسن تو همان بلکه فزون هم

4 گر زلف دلاویز تو این ست بسا کس در قید بلا افتد و زنجیر جنون هم

5 انگیخت سپه اشک و برافراخت علم آه شد ملک غمت ملکت بیرون و درون هم

6 عمری ست که خواهند وبال من بدروز آن ماه بلند اختر و این بخت نگون هم

7 آن جادوی دلها نه چنان زد ره جامی کش چاره توان کرد به تعویذ و فسون هم

عکس نوشته
کامنت
comment