1 اندوه تو دلشاد کند هر جان را کفر تو دهد تازگی ای ایمان را
2 دل راحت وصل تو مبیناد دمی با درد تو گر طلب کند درمان را
1 چون درد توام در این دل ریش افتاد بیگانگی ام نخست بر خویش افتاد
2 چون دیده به جستجوی رویت برخاست از آرزوی تو اشک در پیش افتاد
1 ای صوفی صافی که خدا میطلبی او جای ندارد، ز کجا میطلبی؟
2 گر زانکه شناسی اش چرا می خواهی ور زانکه ندانی اش که را میطلبی؟
1 با خلق به خُلق زندگانی می کن نیکی همه عمر تا توانی می کن
2 کام همه را بر آر از دست و زبان و آنگه بنشین و کامرانی می کن