ای غمت هر لحظه جان ناتوانی سوخته از جامی غزل 884

ای غمت هر لحظه جان ناتوانی سوخته

1 ای غمت هر لحظه جان ناتوانی سوخته برق عشقت خانه بی خانمانی سوخته

2 این چنین کز هر درونی سوز عشقت شعله زد عاقبت بینم ازین آتش جهانی سوخته

3 تربت ما را علم هم ز آتش دل به چو ما با درون آتشین رفتیم و جانی سوخته

4 قصه سوز دل پروانه را از شمع پرس شرح آن آتش ندارد جز زبانی سوخته

5 سوخت جامی ز آتش عشق آن چنان کز وی نماند جز کفی خاکستر و چند استخوانی سوخته

عکس نوشته
کامنت
comment