- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دوستی دامنت آسان نتوان داد ز دست جان شیرین منی جان نتوان داد ز دست
2 نفسی گر نشکیبم ز لبت معذورم تشنهام چشمهٔ حیوان نتوان داد ز دست
3 کردم اندیشه سر خویش توان داد به تو آن سر زلف پریشان نتوان داد ز دست
4 چون منی گر برود برگ گیاهی کم گیر قامت سرو خرامان نتوان داد ز دست
5 هر چه اندوختهام گر برود باکی نیست شرف صحبت جانان نتوان داد ز دست
6 دل زندانی خود را چو خلاصی جستم گفت کان چاه زنخدان نتوان داد ز دست
7 به ملامت نشود دور همام از لب یار خار گو باش گلستان نتوان داد ز دست