-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چشم تو که آرام دل خلق جهان برد سحری است که از سیمبران نقد روان برد
2 زلف تو که روز سهم در نظر آورد هوش از سرو آرام و قرار از دل و جان برد
3 بالای ترا دل بگمان سرو سهی خواند احسنت زهی دل که چنین راست گمان برد
4 بر لعل لبت جان ز سر شرق فشاندن سهل است ولی زیره به کرمان نتوان برد
5 میرفت بدریای غمش کشتی عمرم نا عاقبت کار فراقش به کران برد
6 گفتم که ز مسجد نروم سوی خرابات زنجیر سر زلف توأم موی کشان برد
7 تا زلف چو چوگان و زنار فروبست بند کمرت گوی لطافت ز میان برد
8 فریاد بر آمد ز همه خلق به بکبار هر جا که دل خسته ز زلف تو فغان برد
9 لطف غزلیات کمال است که او را آوازه حسن تو در اطراف جهان برد