-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چشم تو بربست از فسون بر خلق راه خواب را زلفت پریشان میکند جمعیت احباب را
2 گفتم دل سوداییم دارد دوا بگشود لب گفتا نبینی در شکر پروردهام عناب را
3 مینغنود شب تا سحر چشمم ز هجرت ای پسر کی خواب آید در نظر افتاده در غرقاب را
4 زلفت بهر جامی کشد دل در هوایش میرود ناچار ماهی میرود تا میکشد قلاب را
5 آبی که اسکندر نخورد چندان کش از پی دستبرد من جستهام در آن دهان آن گوهر نایاب را
6 شب بر سر کوی تو من گویم ز هر بابی سخن شاید که با صد مکر و فن خواب آورم بواب را
7 در حقه نافش اگر گم شد دلم عیبم مکن هم نوح کشتی بشکند بیند گر این گرداب را
8 من در آن چاه ذقن افتادهام ای سیمتن کز دام تو نبود گریز ای شوخ شیخ و شاب را
9 آشفته از آن تار مو در بزم تا کی گفتگو آخر پریشان میکنی جمعیت اصحاب را