1 خمار چشم تو دادهست چشمها را نور تو چشم خویش نگهدار تا شود مستور
2 مگر که چشمهٔ حیوان ندیدهای جانا چو خضر باش طلب گر که هست بادیه دور
3 تو عالمی و علمدار توست شیطانی تو عِلم گوی که شیطان شود ز تو مقهور
4 چو راست گفتی و دیگر مکن تو کذّابی که جای این بر نارست و جای آن بر حور
5 ز چشم چشمهٔ معنی گشای و نیکوبین که چشمهها همه از چشم ما شود معمور
6 چو چشم خویش وطن ساز از تکِ ظلمات که راهِوی به بهشت است نزد حور و قصور
7 بگیر دستهٔ نرگس نزاریِ خوشگو بخور تو بادهٔ مستانه از لبِ خَنّور
دیدگاهها **