- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 باکوی تو از روضه رضوان نتوان گفت با روی تو از حور و زغلمان نتوان گفت
2 از عاشق دیوانه مجوئید سلامت با بیخبران از سر و سامان نتوان گفت
3 با زاهد بی ذوق مگو سر اناالحق اسرار سلاطین چو بعامان نتوان گفت
4 خورشید صفت ز آینه جمله ذرات چون گشت عیان روی تو، پنهان نتوان گفت
5 درد دل عاشق نشود به بمداوا با درد و غم عشق ز درمان نتوان گفت
6 حسن تو ندانم به چه تشبیه توان کرد خورشید جمالت مه تابان نتوان گفت
7 عاشق ز غم عشق چو شد بی دل و بی دین باوی دگر از کفر و ز ایمان نتوان گفت
8 دلدار که پیمان شکن و جور و جفا خوست باوی سخن از مهر و ز پیمان نتوان گفت
9 جانا چه کند چاره این درد اسیری چون حال و دل خویش بجانان نتوان گفت