باکوی تو از روضه رضوان از اسیری لاهیجی غزل 68

اسیری لاهیجی

آثار اسیری لاهیجی

اسیری لاهیجی

باکوی تو از روضه رضوان نتوان گفت

1 باکوی تو از روضه رضوان نتوان گفت با روی تو از حور و زغلمان نتوان گفت

2 از عاشق دیوانه مجوئید سلامت با بیخبران از سر و سامان نتوان گفت

3 با زاهد بی ذوق مگو سر اناالحق اسرار سلاطین چو بعامان نتوان گفت

4 خورشید صفت ز آینه جمله ذرات چون گشت عیان روی تو، پنهان نتوان گفت

5 درد دل عاشق نشود به بمداوا با درد و غم عشق ز درمان نتوان گفت

6 حسن تو ندانم به چه تشبیه توان کرد خورشید جمالت مه تابان نتوان گفت

7 عاشق ز غم عشق چو شد بی دل و بی دین باوی دگر از کفر و ز ایمان نتوان گفت

8 دلدار که پیمان شکن و جور و جفا خوست باوی سخن از مهر و ز پیمان نتوان گفت

9 جانا چه کند چاره این درد اسیری چون حال و دل خویش بجانان نتوان گفت

عکس نوشته
کامنت
comment