1 ای عذار تو از آفتاب تا بی یافت گمان مبر که عذارت در آفتاب بسوخت
2 ولی چو در رهت افتاد آفتاب به مهر جمال روی تو را دل بر آفتاب بسوخت
1 تا بدیدم حلقه زلف تو، روز من، شب است تا ببوسیدم سر کوی تو، جانم بر لب است
2 یا رب! آن ابرو، چه محرابی است کز سودای او؟ در زوایای فلک، پیوسته یارب یارب، است
1 هرکه از خود خبری دارد، ازو بیخبر است عشق جایی نبرد، پی که ز هستی اثر است
2 مرد هشیار منم، کم خبر از عالم نیست وین کسی داند، کز عالم ما با خبر است
1 رفیقان! کاروان، امشب، روان است دل مسکین من، با کاروان است
2 زمام اختیار، از دست ما رفت زمام اکنون، بدست ساروان است