1 ای عذار تو از آفتاب تا بی یافت گمان مبر که عذارت در آفتاب بسوخت
2 ولی چو در رهت افتاد آفتاب به مهر جمال روی تو را دل بر آفتاب بسوخت
اولین نفری باشید که نظر میدهید ✨
1 باز آمدی ای بخت همایون به سعادت چون جان گرامی، به بدن، روز اعادت
2 از غمزه، سنان داری و در زیر لبان، قند چون است به قصد آمدهای یا به عیادت؟
1 چشمم از پرتو خورشید رخت، گیرد آب رویت از آتش اندیشه دل یابد تاب
2 چشم مست تو که بر هر طرفی، میافتد بر من افتاد، زمستی و مرا کرد خراب
1 بیگل رویت ندارد، رونقی بستان ما بی حضورت، هیچ نوری نیست، در ایوان ما
2 گر بسامان سر کویش رسی ای باد صبح عرضه داری شرح حال بی سرو سامان ما
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به
دیدگاهها **