تو را هرگز گذر بر جانب گلشن نمی‌افتد از جامی غزل 373

تو را هرگز گذر بر جانب گلشن نمی‌افتد

1 تو را هرگز گذر بر جانب گلشن نمی‌افتد که از شوق تو گل را چاک در دامن نمی‌افتد

2 سرم دور از درت باری ست بر گردن اگر تیغت نیاید در میان این بارم از گردن نمی‌افتد

3 چنین کز سینه برق آه تا گردون رود شب‌ها عجب دارم که مه را شعله بر خرمن نمی‌افتد

4 چه حاصل گر مرا از زخم پیکان سینه روزن شد چو هرگز پرتوی زان مه بر این روزن نمی‌افتد

5 چنان مست می ناز است آن ترک جفاپیشه که صد ره می‌کنم افغان به حال من نمی‌افتد

6 به لب نه جام پس دردِهْ که عیشم می‌شود تیره اگر عکسی ز لعلت در می روشن نمی‌افتد

7 به آهو نسبت آن نرگس جادو مکن جامی که آهو این چنین خونریز و مردافکن نمی‌افتد

عکس نوشته
کامنت
comment