- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ای که در هر نیکوئی آراسته یزدان تو را جمله داری خود، چه گویم این تو را یا آن تو را
2 کرده یزدانت همی انباز با حور بهشت وانچهبخشد حور را بخشیده صدچندان تو را
3 درکنار خویشتن پرورده رضوانت به ناز تاکند فرمانروا بر حور و بر غلمان تو را
4 زلف طرار تو زانپس حیلهها انگیخته است تا به افسون و حیل دزدیده از رضوان تو را
5 تا نیابد مر تو را بار دگر رضوان خلد هردم اندر بند و چین خود کند پنهان تو را
6 با همه کوشش نیابد مر تو را رضوان و من یافتم از فر مدح حجهٔ یزدان تو را
7 شیر یزدان بوالحسن آنکس چو بنگاری مدیح نه فلک گردد طراز دفتر و دیوان تو را
8 ای مهین سلطان ملک هستی ای کاندر غدیر کرده حق برهر دوگیتی سید و سلطان تو را
9 مر تو را تشریف امکان داد یزدان از ازل تاکند زیب و طراز عالم امکان تو را
10 ذات تو قائم به یزدان، ذات ما قائم به تو است جلوهٔ ذاتند عقل و نفس و جسم و جان تو را
11 مر مرا باید زبانی دیگر و طبعی دگر تاشوم چونانکه شایسته است مدحتخوان تو را
12 با زبانی اینچنین و با بیانی اینچنین خودکجا شاید سرودن مدحتی شایان تو را
13 مدحتی شایان ببایدگفت آنکس راکه او چون ملک گردن نهد بر حکم و برفرمان تورا
14 شاه رکنالدوله کش روز و شبان گویند خلق کای ملک بادا به گیتی عمر جاویدان تو را
15 چهرهها خرم نمودی چهره خرمتر تو را خانهها آباد کردی خانه آبادان تو را
16 حیله و تزویر هر نادان نگیرد در ملوک از چه گیرد حیله و تزویر هر نادان تو را
17 یاوه و هذیان روا نبود بر دانش پژوه به که آید ناروا هر یاوه و هذیان تو را
18 نک زدم از راستی در دامنت دست امید فرخ آن کز راستی زد دست در دامان تو را
19 خواهش یزدان پذیر و داد مظلومان بگیر زانکه بهر داد، داد این برتری یزدان تو را
20 نک بهفرمانت چنان گفتم که خودگفتم ز پیش «عید قربان آمد ای جان جهان قربان تو را»