1 خواهی که رسی به دوست جولان بگذار اول سر خویش را قربان بگذار
2 یک عمر ز خویشتن سفر کن و آن گاه دل در خم زلف ماهرویان بگذار
1 همچو ساغر تا به لب همدم نمیسازد مرا از شراب تلخ غم، بیغم نمیسازد مرا
2 باده ده ای خضر آب زندگی در کار نیست اخگر افسردهام شبنم نمیسازد مرا
1 چشم او در بردن دل بی گناه افتاده است دلربایی شیوهٔ چشم سیاه افتاده است
2 با گلت مانند سازد یا به خورشید و قمر در میان این سه، دل در اشتباه افتاده است
1 تا کمند وحدت دل کرده ام موی تو را تکیه گاه خویش کردم طاق ابروی تو را
2 گر به صد پیراهن یوسف بپیچی باز هم با دماغ آشفتگی ها می برم بوی تو را