1 خواهی که خوار می نشوی ایعزیز من هرگز به دم کسی نزنی پیش کس نفس
2 زیرا که با تو کس نکند ماجرا از آنک بهر چه یاد می نکنی پیش من ز کس
3 و آنکس که شهره گشت ببد گفت دیگران کس را بصحبتش نبود در جهان هوس
1 واجب بود از راه نیاز اهل زمن را در خواستن از حق بدعا شیخ حسن را
2 آنسایه یزدان که چو خورشید بیاراست رایش بصفا روی زمین را و زمن را
1 ایدل غافل بدان کاحوال عالم هیچ نیست پیش زخم حادثات دهر مرهم هیچ نیست
2 چون ز شادی کس نیابد در همه روی زمین زیر طاق آسمان گوئی که جز غم هیچ نیست
1 دولت بود مساعد و اقبال و بخت یار آنرا که کرد بندگی شاه اختیار
2 آن شاه داد بخش که دوران دولتش آرد بمهرگان ستم عهد نو بهار