1 ای تو تبتی مشک و حسودت زرغنج با بور تو رخش پور دستان خرمنج
2 بادا رخ حاسدت ترنجیده و زرد سر بر طبقی نهاده پیشت چو ترنج
1 بفال سعد و خجسته زمان و نیک اختر نشسته بودم یک شب بباغ وقت سحر
2 ز باختر شده پیدا سر طلایۀ روز کشیده لشکر شب جوق جوق زس خاور
1 چون مساعد شد زمان و چون موافق گشت یار موسم دی را توان کردن بنزهت چون بهار
2 تا بود در پیش دیده آفتاب سیم بر کی هراسد خاطر کس از سحاب سیم بار؟
1 آن کیست که آگاه ز حس و خردست : آسوده ز کفر و دین و از نیک و بدست
2 کارش نه چو جسم و نفس داد و ستدست آگاه بدو عقل و خود آگه بخودست