تو ای سلطان خوبان جز از آشفتهٔ شیرازی غزل 1145

آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

تو ای سلطان خوبان جز ستمکاری نمی‌دانی

1 تو ای سلطان خوبان جز ستمکاری نمی‌دانی گرفتی مُلکِ دل را مملکت‌داری نمی‌دانی

2 همه شب همدم اغیار از یار گریزانی دریغا طفلی و رسم و ره یاری نمی‌دانی

3 عجب فتانی ای چشم سیاه رهزن جادو که غیر از رهزنی و رسم عیاری نمی‌دانی

4 عجب نبود که خون خلق را خوردی به چالاکی تو تُرکی و به غیر از قتل و خونخواری نمی‌دانی

5 نه ای چشم سیه پیداست از تو درد بیماری چه بیماری که درد و رنج بیماری نمی‌دانی

6 رخ خورشید پوشیدی و روز خلق شد تیره تو ای زلف سیه غیر از سیه‌کاری نمی‌دانی

7 همی‌خندی بر افغانم که تا سایی نمک بر دل تو آزادی بلی حال گرفتاری نمی‌دانی

8 گلت هم‌صحبت خار است آشفته بکش افغان بنال ای بلبل عاشق مگر زاری نمی‌دانی

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر