1 تو میگوئی که آدم خاکزاد است اسیر عالم کون و فساد است
2 ولی فطرت ز اعجازی که دارد بنای بحر بر جویش نهاد است
1 کرا جوئی چرا در پیچ و تابی که او پیداست تو زیر نقابی
2 تلاش او کنی جز خود نبینی تلاش خود کنی جز او نیابی
1 کجا این روزگاری شیشه بازی بهشت این گنبد گردان ندارد
2 ندیده درد زندان یوسف او زلیخایش دل نالان ندارد
1 از چه رو بر بسته ربط مردم است رشته ی این داستان سر در گم است
2 در جماعت فرد را بینیم ما از چمن او را چو گل چینیم ما
1 مثل آئینه مشو محو جمال دگران از دل و دیده فرو شوی خیال دگران
2 آتش از ناله مرغان حرم گیر و بسوز آشیانی که نهادی به نهال دگران