تو را که گفت مرا از نظر از آشفتهٔ شیرازی غزل 1091

آشفتهٔ شیرازی

آثار آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

تو را که گفت مرا از نظر بیندازی

1 تو را که گفت مرا از نظر بیندازی روی بشهر غریبان وغیر بنوازی

2 اگر بمهر حبیبت بغیر در جنگی ضرورتست که با یکجهان در اندازی

3 زبیم غمزه چشمت دلم زجا نرود زکافران نگریزد مجاهد غازی

4 بکوی ما بزند شانه آنقدر بر زلف چرا بخون دل خلق میکند بازی

5 تو را که آدمئی فرق نیست با حیوان زخیل جانوران تو بعشق ممتازی

6 نیاز خسته دلان جوی و لقمه را بگذار در این دو روز که در نعمتی و در نازی

7 زدل شکایت بیجا مکن مدام ای اشک از آن زخانه برونت کند که غمازی

8 زچنگ و بط و عود و ترانه مطرب مرا نبود چو بانگ جرس دیگر سازی

9 چو روزگار بود در کمین تو آن به که خویش را بحریم علی در اندازی

10 امیر مشرق و مغرب خدیو کون و مکان پناه پارسیان در قلمرو تازی

11 رود بجلد سگان تو هر شب آشفته سگی ز خود بشمر این کمینه شیرازی

عکس نوشته
کامنت
comment