- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ای که گفتی: ز در دوست درون نتوان رفت! شوق چون خضر ره ما شده چون نتوان رفت؟!
2 عشق در کوی بتان، بسته طلسمی ز وفا؛ که توان رفت درون، لیک برون نتوان رفت!
3 ای که داری هوس روی بتان در هر گام بسکه افتاده سر و ریخته خون نتوان رفت!
4 پیش ازین ما، ز مقیمان دیاری بودیم؛ که ز ناسازی اغیار کنون نتوان رفت
5 چشم لیلی نگهی، تا نزند راه کسی؛ همچو مجنون به بیابان جنون نتوان یافت
6 خاری ار نیست بدل، از پی گلرخساری کش بود سبزه ی خط غالیه گون نتوان رفت
7 آذر این ره ره عشق است، اگرت خضری هست؛ مرو این راه، که بی راه نمون نتوان رفت!