ای که گفتی: ز در دوست درون از آذر بیگدلی غزل 38

آذر بیگدلی

آثار آذر بیگدلی

آذر بیگدلی

ای که گفتی: ز در دوست درون نتوان رفت!

1 ای که گفتی: ز در دوست درون نتوان رفت! شوق چون خضر ره ما شده چون نتوان رفت؟!

2 عشق در کوی بتان، بسته طلسمی ز وفا؛ که توان رفت درون، لیک برون نتوان رفت!

3 ای که داری هوس روی بتان در هر گام بسکه افتاده سر و ریخته خون نتوان رفت!

4 پیش ازین ما، ز مقیمان دیاری بودیم؛ که ز ناسازی اغیار کنون نتوان رفت

5 چشم لیلی نگهی، تا نزند راه کسی؛ همچو مجنون به بیابان جنون نتوان یافت

6 خاری ار نیست بدل، از پی گلرخساری کش بود سبزه ی خط غالیه گون نتوان رفت

7 آذر این ره ره عشق است، اگرت خضری هست؛ مرو این راه، که بی راه نمون نتوان رفت!

عکس نوشته
کامنت
comment