تو مگو که ناسزا بود خدایت از آشفتهٔ شیرازی غزل 767

آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

تو مگو که ناسزا بود خدایت ار بگفتم

1 تو مگو که ناسزا بود خدایت ار بگفتم تو بتی و من برهمن سزد ار بسجده افتم

2 منم آه آن گل زرد ببوستان صنعت تو چنین بپروریدی نه بخویشتن شکفتم

3 بدل آتشم نهان بود و چو شمع شعله ای زد بفکنده پرده از راز که بارها نهفتم

4 بهوای آنکه آئی تو بخلوت درونم همه پای تا بسر جان زغبار تن برفتم

5 بخیال لعل نوشت که رقیب قوت جان کرد همه شب زنوک مژگان در آبدار سفتم

6 تو که شیر کردگاری سگ خود مران خدا را سر خود نهاده بر دست بدرگهت بخفتم

7 سخنی بجذبه آشفته مگو که کس نگیرد چو بخویش آمدی باز بگو که من نگفتم

عکس نوشته
کامنت
comment