- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 رفتی و چون زلف خود در آتشم بگذاشتی نام من بر آب چون خط بر سمن بنگاشتی
2 بیگناهی نانموده رخ ز ما برتافتی بی خطائی نانهاده دل ز ما برداشتی
3 همچو خورشیدی که باری از در ابر و دمه از زمینم برگرفتی در هوا بگذاشتی
4 در بهار حسن تو مانده تنم با جان خشک آب ما از دیده ده چون دانه از دل کاشتی
5 هر کرا رنگی دهی بنمای سوی مردمی هر کجا جنگی کنی بگذار روی آشتی
6 خواستی تا بر حسن هر دم کنی بی رحمتی رحمت شاه این روا دارد چه می پنداشتی
7 شاه بهرام آنکه گردون گفتش ای خورشید رای رایت همت بر اوج مشتری افراشتی
8 خاک بوده است آن گران سنگی که اکنون زر شده است باد از آن کردیش پندارم که خاک انگاشتی
9 حاجب پاداشت را گو هیچ دل از خود مبر جود شاهنشاه دارد طاقت پاداشتی