خنده ای زد لب تو بر من گریان که مپرس از جامی غزل 181

خنده ای زد لب تو بر من گریان که مپرس

1 خنده ای زد لب تو بر من گریان که مپرس شاکرم از لب خندان تو چندان که مپرس

2 یاد آن روز که سر دهنت پرسیدم لب گرفتی ز سر ناز به دندان که مپرس

3 روزی از بیم کسان زیر لبم پرسیدی یافتم ذوقی ازان پرسش پنهان که مپرس

4 سر خوبانی و سامان جهان آشوبان بی تو زانسان شده ام بی سر و سامان که مپرس

5 بامدادان که به گردن فکنی خلعت ناز فتنه ها برزندت سر ز گریبان که مپرس

6 چه غم از ضربت چوگان ملامت که بود با خودم حالی ازان گوی زنخدان که مپرس

7 بی تو جامی چو تنی مانده ز جان است جدا از تن خویش که می گویدت ای جان که مپرس

عکس نوشته
کامنت
comment