- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 آن شنیدستی که روزی زیرکی با ابلهی گفت کین والی شهر ما گدایی بیحیاست
2 گفت چون باشد گدا آن کز کلاهش تکمهای صد چو ما را روزها بل سالها برگ و نواست
3 گفتش ای مسکین غلط اینک از اینجا کردهای آن همه برگ و نوا دانی که آنجا از کجاست
4 در و مروارید طوقش اشک اطفال منست لعل و یاقوت ستامش خون ایتام شماست
5 او که تا آب سبو پیوسته از ما خواسته است گر بجویی تا به مغز استخوانش زان ماست
6 خواستن کدیه است خواهی عشر خوان خواهی خراج زانکه گر ده نام باشد یک حقیقت را رواست
7 چون گدایی چیز دیگر نیست جز خواهندگی هرکه خواهد گر سلیمانست و گر قارون گداست