ای مرا از عشق تو در کار خود حیرانیی از جامی غزل 962

ای مرا از عشق تو در کار خود حیرانیی

1 ای مرا از عشق تو در کار خود حیرانیی در بیابان تمنای تو سرگردانیی

2 قصه دشوار هجر از مردن آسان شد مرا باشد آری بعد هر دشواریی آسانیی

3 ماند بر خوان غم از من استخوانی چند و بس گر دهی فرمان سگانت را کنم مهمانیی

4 بی تو تن زندان جان شد ای به قصدم بسته تیغ دست رحمت برگشا و آزاد کن زندانیی

5 هرگزم چون نیست ره در پیشگاه وصل تو می نهم از دور بر خاک درت پیشانیی

6 کام عیشم تلخ شد زین گریه های آشکار زان لب شیرین کرم کن خنده پنهانیی

7 پیر شد جامی ز جام نیم خوردت جرعه ای بر وی افشان تا کند زان جرعه پیرافشانیی

عکس نوشته
کامنت
comment