- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ای خوانده بسی علم و جهان گشته سراسر، تو بر زمی و از برت این چرخ مدور
2 این چرخ مدور چه خطر دارد زی تو چون بهرهٔ خود یافتی از دانش مضمر؟
3 تا کی تو به تن بر خوری از نعمت دنیا؟ یک چند به جان از نعم دانش برخور
4 بی سود بود هر چه خورد مردم در خواب بیدار شناسد مزهٔ منفعت و ضر
5 خفته چه خبر دارد از چرخ و کواکب؟ دادار چه رانده است بر این گوی مغبر؟
6 این خاک سیه بیند و آن دایرهٔ سبز گه روشن و گه تیره گهی خشک و گهی تر
7 نعمت همه آن داند کز خاک بر آید با خاک همان خاک نکو آید و درخور
8 با صورت نیکو که بیامیزد با او با جبهٔ سقلاطون با شعر مطیر
9 با تشنگی و گرسنگی دارد محنت سیری شمرد خیر و همه گرسنگی شر
10 بیدار شو از خواب خوش، ای خفته چهل سال، بنگر که ز یارانت نماندند کس ایدر
11 از خواب و خور انباز تو گشته است بهائم آمیزش تو بیشتر است انده کمتر
12 چیزی که ستورانت بدان با تو شریکند منت ننهد بر تو بدان ایزد داور
13 نعمت نبود آنکه ستوران بخورندش نه ملک بود آنکه به دست آرد قیصر
14 گر ملک به دست آری و نعمت بشناسی مرد خرد آنگاه جدا داندت از خر
15 بندیش که شد ملک سلیمان و سلیمان چونان که سکندر شد با ملک سکندر
16 امروز چه فرق است از این ملک بدان ملک؟ این مرده و آن مرده و املاک مبتر
17 بگذشته چه اندوه و چه شادی بر دانا نا آمده اندوه و گذشته است برابر
18 اندیشه کن از حال براهیم و ز قربان وان عزم براهیم که برد ز پسر سر
19 گر کردی این عزم کسی ز آزر فکرت نفرین کندی هر کس بر آزر بتگر
20 گر مست نه ای منشین با مستان یکجا اندیشه کن از حال خود امروز نکوتر
21 انجام تو ایزد به قران کرد وصیت بنگر که شفیع تو کدام است به محشر
22 فرزند تو امروز بود جاهل و عاصی فردات چه فریاد رسد پیش گروگر؟
23 یا گرت پدر گبر بود مادر ترسا خشنودی ایشان به جز آتش چه دهد بر؟
24 دانی که خداوند نفرمود به جز حق حق گوی و حق اندیش و حق آغاز و حق آور
25 قفل از دل بردار و قران رهبر خود کن تا راه شناسی و گشاده شودت در
26 ور راه نیابی نه عجب دارم ازیراک من چون تو بسی بودم گمراه و محیر
27 بگذشته زهجرت پس سیصد نود و چار بنهاد مرا مادر بر مرکز اغبر
28 بالندهٔ بیدانش مانند نباتی کز خاک سیه زاید وز آب مقطر
29 از حال نباتی برسیدم به ستوری یک چند همی بودم چون مرغک بی پر
30 در حال چهارم اثر مردمی آمد چون ناطقه ره یافت در این جسم مکدر
31 پیموده شد از گنبد بر من چهل و دو جویان خرد گشت مرا نفس سخنور
32 رسم فلک و گردش ایام و موالید از دانا بشنیدم و برخواند ز دفتر
33 چون یافتم از هرکس بهتر تن خود را گفتم «ز همه خلق کسی باید بهتر:
34 چون باز ز مرغان و چو اشتر ز بهائم چون نخل ز اشجار و چو یاقوت ز جوهر
35 چون فرقان از کتب و چو کعبه ز بناها چون دل ز تن مردم و خورشید ز اختر»
36 ز اندیشه غمی گشت مرا جان به تفکر ترسنده شد این نفس مفکر ز مفکر
37 از شافعی و مالک وز قول حنیفی جستم ره مختار جهان داور رهبر
38 هر یک به یکی راه دگر کرد اشارت این سوی ختن خواند مرا آن سوی بربر
39 چون چون و چرا خواستم و آیت محکم در عجز به پیچیدند، این کور شد آن کر
40 یک روز بخواندم ز قران آیت بیعت کایزد به قران گفت که «بد دست من از بر»
41 آن قوم که در زیر شجر بیعت کردند چون جعفر و مقداد و چو سلمان و چو بوذر
42 گفتم که «کنون آن شجر و دست چگونه است، آن دست کجا جویم و آن بیعت و محضر؟»
43 گفتند که «آنجانه شجر ماندو نه آن دست کان جمع پراگنده شد آن دست مستر
44 آنها همه یاران رسولند و بهشتی مخصوص بدان بیعت و از خلق مخیر»
45 گفتم که «به قرآن در پیداست که احمد بشیر و نذیر است و سراج است و منور
46 ور خواهد کشتن به دهن کافر او را روشن کندش ایزد بر کامهٔ کافر
47 چون است که امروز نماندهاست از آن قوم؟ جز حق نبود قول جهان داور اکبر
48 ما دست که گیریم و کجا بیعت یزدان تا همجوم مقدم نبود داد مخر؟
49 ما جرم چه کردیم نزادیم بدان وقت؟ محروم چرائیم ز پیغمبر و مضطر؟»
50 رویم چو گل زرد شد از درد جهالت وین سرو به ناوقت بخمید چو چنبر
51 ز اندیشه که خاک است و نبات است و ستور است بر مردم در عالم این است محصر
52 امروز که مخصوصاند این جان و تن من هم نسخهٔ دهرم من و هم دهر مکدر
53 دانا به مثل مشک و زو دانش چون بوی یا هم به مثل کوه و زو دانش چون زر
54 چون بوی و زر از مشک جدا گردد وز سنگ بی قدر شود سنگ و شود مشک مزور
55 این زر کجا در شود از مشک ازان پس؟ خیزم خبری پرسم از آن درج مخبر
56 برخاستم از جای و سفر پیش گرفتم نز خانم یاد آمد و نز گلشن و منظر
57 از پارسی و تازی وز هندی وز ترک وز سندی و رومی و ز عبری همه یکسر
58 وز فلسفی و مانوی و صابی و دهری درخواستم این حاجت و پرسیدم بیمر
59 از سنگ بسی ساختهام بستر و بالین وز ابر بسی ساختهام خیمه و چادر
60 گاهی به نشیبی شده هم گوشهٔ ماهی گاهی به سر کوهی برتر ز دو پیکر
61 گاهی به زمینی که درو آب چو مرمر گاهی به جهانی که درو خاک چو اخگر
62 گه دریا گه بالا گه رفتن بیراه گه کوه و گهی ریگ و گهی جوی و گهی جر
63 گه حبل به گردن بر مانند شتربان گه بار به پشت اندر مانندهٔ استر
64 پرسنده همی رفتم از این شهر بدان شهر جوینده همی گشتم از این بحر بدان بر
65 گفتند که «موضوع شریعت نه به عقل است زیرا که به شمشیر شد اسلام مقرر»
66 گفتم که «نماز از چه بر اطفال و مجانین واجب نشود تا نشود عقل مجبر؟»
67 تقلید نپذرفتم و حجت ننهفتم زیرا که نشد حق به تقلید مشهر
68 ایزد چو بخواهد بگشاید در رحمت دشواری آسان شود و صعب میسر
69 روزی برسیدم به در شهری کان را اجرام فلک بنده بد، افلاک مسخر
70 شهری که همه باغ پر از سرو و پر از گل دیوار زمرد همه و خاک مشجر
71 صحراش منقش همه مانندهٔ دیبا آبش عسل صافی مانندهٔ کوثر
72 شهری که درو نیست جز از فضل منالی باغی که درو نیست جز از عقل صنوبر
73 شهری که درو دیبا پوشند حکیمان نه تافتهٔ ماده و نه بافتهٔ نر
74 شهری که من آنجا برسیدم خردم گفت «اینجا بطلب حاجت و زین منزل مگذر»
75 رفتم بر دربانش و بگفتم سخن خود گفتا «مبر اندوه که شد کانت به گوهر
76 دریای معین است در این خاک معانی هم در گرانمایه و هم آب مطهر
77 این چرخ برین است پر از اختر عالی لابل که بهشت است پر از پیکر دلبر»
78 رضوانش گمان بردم این چون بشنیدم از گفتن با معنی و از لفظ چو شکر
79 گفتم که «مرا نفس ضعیف است و نژند است منگر به درشتیی تن وین گونهٔ احمر
80 دارو نخورم هرگز بی حجت و برهان وز درد نیندیشم و ننیوشم منکر»
81 گفتا «مبر انده که من اینجای طبیبم بر من بکن آن علت مشروح و مفسر»
82 از اول و آخرش بپرسیدم آنگاه وز علت تدبیر که هست اصل مدبر
83 وز جنس بپرسیدم وز صنعت و صورت وز قادر پرسیدم و تقدیر مقدر
84 کاین هر دو جدا نیست یک از دیگر دایم چون شاید تقدیم یکی بر دوی دیگر؟
85 او صانع این جنبش و جنبش سبب او محتاج غنی چون بود و مظلم انور؟
86 وز حال رسولان و رسالات مخالف وز علت تحریم دم و خمر مخمر
87 وانگاه بپرسیدم از ارکان شریعت کاین پنج نماز از چه سبب گشت مقرر؟
88 وز روزه که فرمودش ماه نهم از سال وز حال زکات درم و زر مدور
89 وز خمس فی و عشر زمینی که دهند آب این از چه مخمس شد و آن از چه معشر؟
90 وز علت میراث و تفاوت که درو هست چون برد برادر یکی و نیمی خواهر؟
91 وز قسمت ارزاق بپرسیدم و گفتم «چون است غمی زاهد و بیرنج ستمگر؟
92 بینا و قوی چون زید و آن دگری باز مکفوف همی زاید و معلول ز مادر؟
93 یک زاهد رنجور و دگر زاهد بیرنج! یک کافر شادان و دگر کافر غمخور!
94 ایزد نکند جز که همه داد، ولیکن خرسند نگردد خرد از دیده به مخبر
95 من روز همی بینم و گوئی که شب است این ور حجت خواهم تو بیاهنجی خنجر
96 گوئی «به فلان جای یکی سنگ شریف است هر کس که زیارت کندش گشت محرر
97 آزر به صنم خواند مرا و تو به سنگی امروز مرا پس به حقیقت توی آزر»
98 دانا که بگفتمش من این دست به برزد صد رحمت هر روز بر آن دست و بر آن بر
99 گفتا «بدهم داروی با حجت و برهان لیکن بنهم مهری محکم به لبت بر»
100 ز آفاق و ز انفس دو گوا حاضر کردش بر خوردنی و شربت و من مرد هنرور
101 راضی شدم و مهر بکرد آنگه و دارو هر روز به تدریج همی داد مزور
102 چون علت زایل شد بگشاد زبانم مانند معصفر شد رخسار مزعفر
103 از خاک مرا بر فلک آورد جهاندار یک برج مرا داد پر از اختر ازهر
104 چون سنگ بدم، هستم امروز چو یاقوت چون خاک بدم، هستم امروز چو عنبر
105 دستم به کف دست نبی داد به بیعت زیر شجر عالی پر سایهٔ مثمر
106 دریای بشنیدی که برون آید از آتش؟ روبه بشنیدی که شود همچو غضنفر؟
107 خورشید تواند که کند یاقوت از سنگ کز دست طبایع نشود نیز مغیر؟
108 یاقوت منم اینک و خورشید من آن کس کز نور وی این عالم تاری شود انور
109 از رشک همی نام نگویمش در این شعر گویم که «خلیلی است کهش افلاطون چاکر
110 استاد طبیب است و مؤید ز خداوند بل کز حکم و علم مثال است و مصور»
111 آباد بر آن شهر که وی باشد دربانش آباد بر آن کشتی کو باشد لنگر
112 ای معنی را نظم سخن سنج تو میزان، ای حکمت را بر تو که نثری است مسطر،
113 ای خیل ادب صفزده اندر خطب تو، ای علمزده بر در فضل تو معسکر،
114 خواهم که ز من بندهٔ مطواع سلامی پوینده و پاینده چو یک ورد مقمر
115 زاینده و باینده چو افلاک و طبایع تا بنده و رخشنده چو خورشید و چو اختر
116 چون قطره چکیده ز بر نرگس و شمشاد چون باد وزیده ز بر سوسن و عبهر
117 چون وصل نکورویان مطبوع و دلانگیز چون لفظ خردمندان مشروح و مفسر
118 پر فایده و نعمت چون ابر به نوروز کز کوه فرو آید چو مشک معطر
119 وافی و مبارک چود دم عیسی مریم عالی و بیاراسته چون گنبد اخضر
120 زی خازن علم و حکم و خانهٔ معمور با نام بزرگ آن که بدو دهر معمر
121 زی طالع سعد و در اقبال خدائی فخر بشر و بر سر عالم همه افسر
122 مانند و جگر گوشهٔ جد و پدر خویش در صدر چو پیغمبر و در حرب چو حیدر
123 بر مرکبش از طلعت او دهر مقمر وز مرکب او خاک زمین جمله معنبر
124 بر نام خداوند بر این وصف سلامی در مجلس برخواند ابو یعقوب ازبر
125 وانگاه بر آن کس که مرا کردهاست آزاد استاد و طبیب من و مایهٔ خرد و فر
126 ای صورت علم و تن فضل و دل حکمت ای فایدهٔ مردمی و مفخر مفخر
127 در پیش تو استاده بر این جامهٔ پشمین این کالبد لاغر با گونهٔ اصفر
128 حقا که به جز دست تو بر لب ننهادم چون بر حجرالاسود و بر خاک پیمبر
129 شش سال ببودم بر ممثول مبارک شش سال نشستم به در کعبه مجاور
130 هر جا که بوم تا بزیم من گه و بیگاه در شکر تو دارم قلم و دفتر و محبر
131 تا عرعر از باد نوان است همی باد حضرت به تو آراسته چون باغ به عرعر