1 ای دل طمع مدار که بی غم گذارمت وینهم قبول کن که بجان دوستدارمت
2 تاراج عافیت نبود کار دوستان وینهم زدوستیست که دشمن شمارمت
3 صدره شکسته دلم از جور هیچگاه نگشوده نقاب که معذور دارمت
4 عرفی ز آه و ناله خموشی دگربیا تا زخمهای سینه بناخن بخارمت
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 من نگویم که درین شهر ستمکاری هست همه دانند که ما را به تو بازاری هست
2 حد من نیست که در پیش تو گویم سخنی دوست داند که مرا قوت گفتاری هست
1 خبری خواهم از آن کوی که اعزازی هست ز برون عرض نیازی ، ز درون نازی هست
2 گاه گاهی به دعا یک دو بساطی در باز عشق این شیوه ضرور است، دغابازی هست
1 از تو کس زمزمه ی مهر و وفا نشنیده است بلکه گوش تو همین زمزمه ها نشنیده است
2 باورم نیست که همسایه ی حسن است و هنوز چستی و دل بردن آن غمزه حیا نشنیده است
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به