1 ای از خوف تو آسمان جامه کبود وی در ره تو زمین مسکین به سجود
2 تو بی رنگ و چه رنگ ها از تو نمود جز ذات تو جملگی نمودی است نه بود
1 تا شد حکیمم عشق او با درد شد الفت مرا تا شد رفیقم درد او رفت از سرم گرد هوا
2 عمری است تا کار دلم خون خوردن و جان کندن است نی در غمت حالا مرا افتاده بر سر این بلا
1 هر زمان دل را هوای کوی جانان بر سر است ذوق جانبازی است دل را تا مرا جان در بر است
2 کوه را خون جگر شد آب در راه فنا شاهد این رمز، اندوه دل و چشم تر است
1 رفتار محال است ز کوی تو کسی را نبود گذر از یک سر موی تو کسی را
2 از عکس تو عکسی است در آیینهٔ اوهام ور نه خبری نیست ز روی تو کسی را