تند می راندی و می سوخت سراپای وجودم از جامی غزل 593

تند می راندی و می سوخت سراپای وجودم

1 تند می راندی و می سوخت سراپای وجودم که به زیر سم اسب تو چرا خاک نبودم

2 به جفا دور مکن روی من از خاک ره خود کین همان روست که صد ره به کف پای تو سودم

3 زیر لب دی سخنی گفت به من از پس عمری بخت بد بین که ز بس بی خودی آن هم نشنودم

4 خاستم از سر جان بر سر کوی تو نشستم کاستم از دل و دین در غم عشق تو فزودم

5 تو به تو گر چه درونم همه خون بست چو غنچه به شکایت ز تو با هیچ کسی لب نگشودم

6 روی خوبت فکند عکس به هر سوکه کنم رو تا ز آیینه دل صورت اغیار زدودم

7 دوش جامی چو شد از جام غمت ساقی رندان من به آه سحری نغمه شوق تو سرودم

عکس نوشته
کامنت
comment