1 محروم مگر از کرمم نگذاری زین بیش به دریای غمم نگذاری
2 چون غیر در تو نیستم ملجایی امید چنان که ضایعم نگذاری
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 در ما فکنده ای چو سر زلف خویش تاب زین بیش آن مپیچ و سر از سوی ما متاب
2 تا کی نهان شوی ز دو چشم دلم بگو هرگز که دید صورت خورشید در نقاب
1 ترا با ما بگو جانا چه کین است که با ما دایماً رایت چنین است
2 به چشم خشم در ما بنگری تیز دو طاق ابروانت پر ز چین است
1 تا که دل مایل آن سرو روانست مرا خون دل در غمش از دیده روانست مرا
2 گرچه برگشت و جفا کرد و به هیچم بفروخت چه توان کرد که او روح و روانست مرا
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به