دریغا ره نمیدانی از عطار نیشابوری جوهرالذات 53

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

دریغا ره نمیدانی چه گوئی

1 دریغا ره نمیدانی چه گوئی که سرگردان شده مانند گوئی

2 در این میدان چو گوئی در تک و تاز شدی اکنون و مر چوگان بینداز

3 در این میدان چو گوئی مینبردی کجا صافی خوری مانند دُردی

4 خرابات فنا کن اختیارت تو با میدان و گوی اکنون چه کارت

5 خرابات فنا از بهر مردانست که این چرخ فلک زانروی گردانست

6 خراباتی شو و اندر خرابات بوقت صبحدم میکن مناجات

7 خراباتی شو و رطل گران کش دمادم جام وحدت رایگان کش

8 خراباتی شو این جام کن نوش اگر مردی در اینجا باش خاموش

9 خراباتی شو و اندر پیش دلدار ز نام و ننگ خود بگذر به یکبار

10 شود زان می ترا فانی وجودت نظر کن آنگهی مر بود بودت

11 خدا دریاب و از خود شو تو فانی اگر این سرّ معنی باز دانی

12 مئی کان عاشقان خوردند اینجا وزان میگوی کل بردند اینجا

13 مئی کان عاشقان صادق بنوشند همه باید کز آن سرّ کم خروشند

14 مئی کان عاشقان خوردند و رفتند حقیقت راز معنی فاش گفتند

15 مئی کان عاشقان لاابالش کشیدند آنگهی عین وصالش

16 در آن می وصل اینجا باز دیدند ز بود او بکام دل رسیدند

17 در آن می جملهٔ ذرّات مستند از آن در جود حق با نیست هستند

18 در آن می هر که او پائی بدارد یقین دانم که او تحقیق دارد

19 در آن می راز بیند همچو مردان حقیقت نزد اولاشیء شود جان

20 در آن می جان کجا گنجد زمانی که آن دم نیست اینجا کل مکانی

21 در آن می هستی جاوید باشد ترا از ذرّهٔ خورشید باشد

22 در آن می در یکی بینی تو خود را نگنجد هیچگونه نیک و بد را

23 در آن می گر یکی بینی حقیقت طریقت با حقیقت در شریعت

24 در آن می در خدا بینی حقیقت نمیگنجد دگر اینجا دقیقت

25 در آن می جمله مردان فاش گشتند ز نقش اندر جهان نقاش گشتند

26 در آن می واصلی شان منکشف شد نمود اوّل آخر متّصف شد

27 در آن می شان حقیقت گشت واصل شدند اندر خرابی جمله حاصل

28 در آن می شان عیان عشق بایار حجاب از پیششان برخواست یکبار

29 در آن می شان تمامت گشت روشن رها کردند آنگه عین گلخن

30 در آن می شان فنا آمد پدیدار نگه کردند و دیدیند جمله عطّار

31 در آن می گر نبودی هستی من کجا پیدا شدی این هستی من

32 در آن می یافتم هستی دو جهان ز جامی یافتم مستی جانان

33 نمیدانستم و غافل بمانده در این عین جهان بیدل بمانده

34 نمیدانستم وهم باز دیدم نمود عشق کلّی راز دیدم

35 نمیدانستم ودانستم اکنون که یارم در درون ماندست بیرون

36 بدو پیدا شدم از هستی او نمود سرّ کل از هستی او

37 بدو پیدا شدم و زوی بگفتم در اسرار را نیکو بسفتم

38 بدو پیدا شدم وز اوست پنهان از او دارم نمود و اوست جانان

39 بدو پیدا شدم در جوهر راز حجاب هفت پرده کردهام باز

40 بدو پیدا شدم از بود و نابود مرا اندر میان مقصود او بود

41 بدو پیدا شدم او واصلم کرد عیان خویش اینجا حاصلم کرد

42 بدو پیدا شدم بنمود ما را عیان ابتدا با انتها را

43 بدو پیدا شدم دیدار او بین نمود عشقم و گفتار او بین

44 بدو پیدا شدم بنمود باقی مرا درجام کل او بود ساقی

45 بدو دیدم هم او را بی حجابی بجز یکی نمیبینم حسابی

46 بدو دیدم جمال طلعت او هم او بد نور قدس و خلعت او

47 مرا بخشید در گفتار اسرار دمادم گفت در جانم که عطّار

48 یقین در پیش دارد جز مراتو مبین در ابتدا و انتها تو

49 مرا بین در دل و جان تا توانی منت دادم همه سرّ معانی

50 منت دادم همه اسرار عشاق بتو ختمست کل انوار عشاق

51 منت دادم چنین تشریف در پوش زمانی هم مشو ز اینجای خاموش

52 چو بلبل باش اندر گلستانم نواها میزن اندر بوستانم

53 بصد دستان همی زن مر نوا تو چو داری این زمان عشق لقا تو

54 نوای پردهٔ عشاق می ساز درون پردهام می سوز و می ساز

55 بهر دستان که میخواهی تو دستان بجز می از یداللّهات تو مستان

56 که مست شوق مائی از ازل تو وجودت را بجان کردم بدل تو

57 نظیرت نیست لیکن در مقامات عیان تست در اسرار طامات

58 منم گویا در این عین زبانت منم اینجا همه شرح و بیانت

59 ترا دادم عیان سّر معانی که تا اینجاتو قدر من بدانی

60 ترا دادم عیان واصلانت کنم اینجای بی نام ونشانت

61 اگر ما را بکل آنجای خواهی سزد گر هیچ جز از ما نخواهی

62 نشان واصلی این است دریاب دمادم سوی من بیجان تو بشتاب

63 سراسر هر چه بینی ما همی بین بجز من هیچ در دیدار مگزین

64 چو تو جویای ما بودی در اول در آخر میشوی چندین معطّل

65 رضای ما بدست آور ز مائی که ما را هست عین کلّ خدائی

66 بکل قربان ما شو اندر این راه که هستی این زمان از سرّم آگاه

67 نثار روی ما کن جان و دل تو گذر کن از نقوش آب و گل تو

68 کلاه عشق دادیمت چو بر سر که در پیشت نهم آفاق یکسر

69 ببُر سر تا مرا بینی عیان تو که این سرّ درنمیگنجد بدان تو

70 ز خود چون بگذری مارا بدانی در آخر چون بدانی کل توانی

71 منم مخفی ز جمله ناپدیدار که آوردم ز خود کلّی بدیدار

72 ز خود پیدا نمودم خویش پنهان شده اینجا به جز دیدن به نتوان

73 در آندم کین دم صورت نماند بجز من عین مقصودت نماند

74 نماند اسم و جسم و عقل و ادراک سراسر محو گردانم ترا پاک

75 حجاب صورتت بردارم از پیش کنم بود وجودت جملگی خویش

76 نماند هیچ گفتار تو اینجا نماند هیچ اسرار تو اینجا

77 بجز من هر چه در دیدار آری یقین میدان که خود سرّی نداری

78 نماند هیچ جز من مر ترا هیچ نبینی این طلسم پیچ در پیچ

79 مرادم کشتن تست اندر اینجا که تا اینجا ببینی دیدن ما

80 مرادم کشتن تست از طریقت که ما را بنگری اندر حقیقت

81 مرادم کشتن تست آخر کار که تا یابی مرا در جمله اظهار

82 مرادم کشتن تست ار بدانی که مقصودم توئی سرّ نهانی

83 مرادم کشتن تست و فنا شو مرا در جزو و کل عین بقا شو

84 مرادم کشتن تست و تو بگذر تو خود جز من دمی در هیچ منگر

85 مرادم کشتن تست و فنایت نمایم جزو و کل عین بقایت

86 چو تو جز من یقین غیری ندیدی ز من گفتی و هم از من شنیدی

87 ز من گفتی همه اسرار ما را تو کردی فاش مر سرّ بقا را

88 تو با من گردی و من با تو بودم یکی بد با توام گفت و شنودم

89 بجز من هیچ تکراری نکردی میان واصلان امروز فردی

90 بمن فردی بمن گشتی منزّه بمن دیدی سراسر دید این ره

91 منت ره بودم و من نیز منزل منت بگشادهام اینجای مشکل

92 منت گویایم و من نیز گویا در این عین جهان منگر به جز ما

93 یقین اینجا به جز من هیچکس نیست بجز من هیچکس فریادرس نیست

94 منت جان دادم و منجان ستانم منت بنمایم اینجا و من آنم

95 که در خون خاک جسمت در کنم من کنم اسرار کلّی از تو روشن

96 چو پیش از خویش اینجاگه بمردی از آن گوی سعادت را تو بردی

97 تو مردستی و هستی حّی زنده برون تو رفتهٔ اکنون زبنده

98 هر آن کو پیش از مرگم نمیرد میان حلقهٔ این در نگیرد

99 منت میبینم و در راه من تو شدی در واصلی آگاه من تو

100 منت بینم ز من خود درگذشتی حقیقت راه اعیان در نوشتی

101 بسی اندر جهانم سالکانند که مرکب سوی ما بسیار رانند

102 طلبکار آمدند اندر سوی ما ولی در عاقبت گشتند شیدا

103 طلبکار آمدند وبازگشتند نمود سفل و علوی در نوشتند

104 کرا باشد نمود عشق طاقت که درآخر بیابد این سعادت

105 کسی باید که او از جان نترسد بجز ما هیچ چیزی او نپرسد

106 بجز ما ننگرد در هر دو عالم یکی بیند مرا در عین آدم

107 بجز من هیچ در پیشش نگنجد دو عالم نزد او موئی نسنجد

108 بجز ما هیچ اینجا ننگرد او بمردی این ره ما بسپرد او

109 چو ره بسپارد اندر سوی درگاه یکی بیند مرا در جمله آنگاه

110 مرا دیدن در این صورت به نتوان بوقتی کو ببیند راز پنهان

111 که جان بسپارد و ما را به بیند ابا ما او در این خلوت نشیند

112 تو ای عطّار جانت برفشاندی بسی در بحر ما کشتی براندی

113 در این دریای ما دیدی تو جوهر ترا دیدم در اینجا هفت اختر

114 تمامت در تو اینجا درج کردیم درون دل تو ما را عین دردیم

115 تو داری در رهم از درد شو فرد که مردی می نیابی جز که در درد

116 ز درد عشق ما آگاه میباش بصورت همچنان در راه میباش

117 که من دیدم ترا از جمله مردان دل و جانت بدیدم شاد و گردان

118 توئی و نزد من جمله عزیزی که جز با من نباشی و چه چیزی

119 چو جز من در نمیگنجد بر تو منم در هر دو عالم رهبر تو

120 چو جز من در نمیگنجد بجانت دمادم مینماید رخ عیانت

121 چو جز من درنمیگنجد درونت منم اندر درون و در برونت

122 کس کو شرع محبوبم سپارد بشرع دوستم او پای دارد

123 مراو را اینچنین واصل کنم هان نمودش جملگی حاصل کنم هان

124 نمایم ذات خود او را تمامت بفردوسش برم یوم القیامت

125 ببخشم من گناه او سراسر ندارد اینکه مومن دان تو باور

126 کند این را قبول از جان و دل او نگردد عاقبت اینجا خجل او

127 مرا ز آن دم که آدم دردمنداست از آن دم این تمیز اندر پسنداست

128 از آن دم این دم تو هست پیدا از آن دم یافتی این دم هویدا

129 اگر آن دم در این آدم نبودی وجود تو در این عالم نبودی

130 از آن دم یافتی این جوهر یار از آن اینجا همی بینی تو اغیار

131 از آن دم یافتی انوار عالم نفخت فیه میآید دمادم

132 از آن دم هر دمی اندر دم تست که دم اندر دم تو آدم تست

133 از آن دم دم زن و زیندم میندیش رها کن جمله از عالم میندیش

134 از آن دم تو دمادم هر سخن گوی که بردی درحقیقت در سخن گوی

135 از آن دم دمدمه افکن در آفاق دمادم که ازآندم جمله عشاق

136 از آن دم در عیان اسرار کل بین وجود خویشتن انوار کل بین

137 از آن دم این دم تو در جهان است که بگرفته زمین اندر زمانست

138 از آن دم آدم اینجا خویشتن یافت عیان بود و ز دید جان و تن یافت

139 از آن دم این دم تو میزند دم عیان بین تو مر این کلّ دمادم

140 ز دمهائی که اینجاگه زدی تو دمادم کان معنی بستدی تو

141 ز دمهائی که از دلدار دیدی حقیقت جملهٔ اسرار دیدی

142 دم آدم از آن دم یافت بودش از آن دم عین آدم مینمودش

143 چو آدم در بهشت این مرتبت یافت از آن دم سوی جانان زود بشتافت

144 چو آدم در بهشت جان زد آندم نظر میکرد و خود میدید آدم

145 عجب درمانده بد در کائنات او که چون آمد نهان در سوی ذات او

146 نهان با خود دمادم زار میگفت غم دل با خدا او باز میگفت

147 چو حق درخویشتن میدید تحقیق بخود میگفت و خود میکرد تصدیق

148 که ای جان جهان و جوهر من توئی در هژده عالم رهبر من

149 مرا آورده و بنمودهٔ تو خودی خود بمن بخشودهٔ تو

150 درونم هم توئی بگرفته بیرون ترا دانم در اینجا سرّ بیچون

151 حجاب تو بود این صورت تو که عین شوق عشقست صورت تو

152 حجاب از پیش رو بردار و بنمای که هستی در درون جان تو یکتای

153 چنین تنها مرا اینجا بمگذار که دانائی مرا کرده پدیدار

عکس نوشته
کامنت
comment