نشاید ای مه خورشید رخ تو را روزه از جامی غزل 891

نشاید ای مه خورشید رخ تو را روزه

1 نشاید ای مه خورشید رخ تو را روزه که نیست بر مه و خورشید هیچ جا روزه

2 تن تو کاهد و جان هزار سوخته دل مکن مکن که نباشد تو را روا روزه

3 بسی نماند که سازد چو ماه نو باریک مرا فراق جمال تو و تو را روزه

4 هزار رخنه بود در نماز و روزه ز تو کجا تو کافر خون خواره و کجا روزه

5 ز روزه خوردن ماهی مدار بیم گناه که ما به عذر تو داریم سالها روزه

6 ز هر چه غیر تو بستیم راه دیده و دل که نیست بهتر ازین در طریق ما روزه

7 چو نیست بر شکرش دسترس تو را جامی به آب دیده و خون جگر گشا روزه

عکس نوشته
کامنت
comment