داد از تو که هیچت روش داد نمانده ست از جامی غزل 62

داد از تو که هیچت روش داد نمانده ست

1 داد از تو که هیچت روش داد نمانده ست فریاد که پیشت سر فریاد نمانده ست

2 در زمره عشقت دل آسوده نبینم در کشور ظالم ده آباد نمانده ست

3 تا قاعده عشق تو شد بنده گرفتن در دایره دهر یک آزاد نمانده ست

4 در بادیه عشق تو آن کعبه روم من کش لنگ شده راحله و زاد نمانده ست

5 دل را غم عشق تو بود مایه شادی در عهد تو کس را دل ناشاد نمانده ست

6 گفتی کنم از نامه گهی یاد تو دردا کز بخت من آن وعده تو را یاد نمانده ست

7 از دولت شاگردی عشق تو زجامی مانده ست غزلها که ز استاد نمانده ست

عکس نوشته
کامنت
comment