1 خود را چو زخواب و خور نمیداری باز پس چه تو، چه آن ستور، در پردهٔ راز
2 آخر ز وجود خویشتن شرمت نیست معشوق تو بیدارو تو خوش خفته به ناز
1 این چه سوداست کز تو در سر ماست وین چه غوغاست کز تو در بر ماست
2 از تو در ما فتاده شور و شری این همه شور و شر نه در خور ماست
1 تا درین زندان فانی زندگانی باشدت کنج عزلت گیر تا گنج معانی باشدت
2 این جهان را ترک کن تا چون گذشتی زین جهان این جهانت گر نباشد آن جهانی باشدت
1 آن دهان نیست که تنگ شکر است وان میان نیست که مویی دگر است
2 زان تنم شد چو میانت باریک کز دهان تو دلم تنگتر است
1 ترا در علم معنی راه دادند بدستت پنجهٔ الله دادند
2 ترا از شیر رحمت پروریدند براه چرخ قدرت آوریدند