تو قدر خود نمیدانی از عطار نیشابوری جوهرالذات 8

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

تو قدر خود نمیدانی که عرشی

1 تو قدر خود نمیدانی که عرشی ز کرسی آمده در عین فرشی

2 تو قدر خود نمیدانی که لوحی ز عین ذات اندر عین روحی

3 تو قدر خود نمیدانی قلم وار که بنویسی در این لوح خود اسرار

4 تو قدر خود نمیدانی بهشتی که ذات جان در این دل چون سرشتی

5 تو قدر خود نمیدانی که شمسی ولی اینجایگه در قید نفسی

6 تو قدر خود نمیدانی که ماهی در این چرخ دلت نور الهی

7 تو قدر خود نمیدانی سپائی درون جان و دل عین خدائی

8 توقدر خود نمیدانی که جبریل ترا هر لحظهٔ آورده تنزیل

9 تو قدر خود کجا هرگز بدانی که میکائیلی و رزقت رسانی

10 تو قدر خود نمیدانی از آن نور که اسرافیلی و داری بدم صور

11 تو قدر خود کجا دانی به تبدیل که تا زنده شوی در عین تنزیل

12 تو قدر خود کجا دانی که روحی نه هر اغیار در عین فتوحی

13 تو قدر خود کجا دانی فذلک که در تو درج شد عین ملایک

14 نمیدانم چگویم جمله جانی که هم در آشکارا و نهانی

15 نمیدانم چگویم جوهری تو که در عین دو عالم رهبری تو

16 نمیدانی که سرّ لاالهی تو داری سلطنت بر پادشاهی

17 نمیدانی عیان خویش اینجا نمیبینی نهان خویش اینجا

18 نمیدانی عیان دوست دردم که هستی این دم اندر دید آن دم

19 نمیدانی کز آن دم این دمی تو ز دید هر دو عالم آدمی تو

20 نمیدانی که اینجا آدمی باز حجاب از این بهشت جان برانداز

21 توئی آدم توئی نوح یگانه که در کشتی نهانی جاودانه

22 توئی عین خلیل اللّه هستی که مر نمرود راگردن شکستی

23 توئی موسی و اندر کوه طوری حقیقت پای تا سر غرق نوری

24 توئی درکوه جان ودل سماعیل که هستی در نمود عشق تهلیل

25 توئی اسحاق اینجا سر بریده نمود یار سر بی سر بریده

26 توئی یعقوب و یوسف باز دیدی در اینجاگه بکام دل رسیدی

27 توئی یوسف ز چاه افتاده بر ماه بتخت مملکت بنشسته چون شاه

28 توئی ایّوب و دیده رنج و محنت رهائی یافته از عین رحمت

29 توئی جرجیس زنده گشته اینجا رخ جانان بدیده کل هویدا

30 توئی داود و بگشاده گره تو گسسته باز از هم این زره تو

31 توی کاینجا سلیمان خدیوی کنون فارغ ز مکر و رنج دیوی

32 توئی یحیی و زنده گشته بیشک نمود انبیا را دیدهٔ یک

33 توئی عیسی و اندر پای داری بهر صورت که آئی پایداری

34 توئی مر مصطفی و جان جانی که تفسیر و معانی جمله دانی

35 توئی دریافته معراج معنی بسر بنهادهٔ این تاج معنی

36 توئی دریافته معراج جانان حقیقت یافته اسرار دو جهان

37 توئی حیدر که حی را بر دری تو ز بهر قتل نفس کافری تو

38 توئی و هم تو باشی جاودانه بجز تو جملگی باشد فسانه

39 زهی اسرارها اسراردان کو یکی صاحبدل بیننده جان کو

40 هزاران جان فدای صاحب راز که دریابد چنین اسرارها باز

41 کسی کو علم لوت و لات داند بلاشک این بیان طامات دارند

42 ز چشم کور بینائی نیاید که از خفّاش جویائی نیاید

43 کجا یارد که بیند دید خفّاش که بیند آفتاب جان ودل فاش

44 کجا یارد که بیند عین خورشید کسی کو کور خواهد بود جاوید

45 اگر بینا دلی در چشم جان رو دمادم اندر این راز نهان رو

46 دمادم سرّ معنیها برون آر بهر معنی دمادم کن تو تکرار

47 دمادم سرّ کل میگوی و میباش از این گنج پر از گوهر، گهر باش

48 زبان درفشانت چون گهر ریخت بنور کوکب درّی برآمیخت

49 زبانت گوهر افشانست عطّار تو داری در حقیقت جوهر یار

50 زبانت گوهر معنی فشانست ولی این جوهرت بس بی نشانست

51 زبانت جوهر افشانست بر دوست که این جوهر هم از گنجینهٔ اوست

52 زبانت جوهر اسرار دارد بفرق سالکان ایثار دارد

53 زبانت جوهر کل را که داند که بر فرق عزیزان میفشاند

54 زبان دُر فشان تو مریزاد بجز دُر از زبان تو مریزاد

55 زبان دُرفشان تو حقیقت گهر پاشید در عین شریعت

56 زبان درفشانت گوهر افشاند عجایب اینهمه تقریرها راند

57 زبان دُر فشان پرراز داری که هر ساعت از او دری بیاری

58 زبان درفشان ازدوست دیدی که گوهرپاش در گفت و شنیدی

59 جواهر ذات داری در نهان تو از آن جوهر شدی اینجا عیان تو

60 از آن جوهر شدی کاین جمله جوهر ترا باشد که داری هفت کشور

61 تو داری هفت کشور شاه معنی توئی اندر جهان آگاه معنی

62 ز جوهر نامهٔ ذاتت نمودار زبان خویشتن کردی گهربار

63 ز لفظ خویش گوهر بار کردی بیانت بهتر از هر بار کردی

64 ز لفظت جان و دل در کل رسیدند جمال یار اینجا باز دیدند

65 ز لفظت یافت آسایش دل و جان که ناگه یافت این اسرار پنهان

66 ز لفظت این چنین آسایشِ روح درون دل فتاد از عینِ مفتوح

67 ز گنج عشق جوهر داری امروز ز بار خویش گشتستی تو پیروز

68 بسی پیشینگان اسرار گفتند نه بر این شیوهٔ عطّار گفتند

69 از این شیوه چرا تکرار کردی نمود خویشتن ایثار کردی

70 از این شیوه که داری حسن معنی همه دریافتی در عین تقوی

71 نمود یار خود بنمودهٔ تو حقیقت دوستدارش بودهٔ تو

72 ترامعراج جان باشد مسلّم که برگوئی به پیش خلق عالم

73 ترامعراج جان بنمود دلدار شده اینجا حجابت عین پندار

74 ترا معراج اینجا داده است دوست که باشد مغز جانت جملگی پوست

75 چو در معراج جان سیار هستی عیان در دیدن راز الستی

76 تو داری لامکان دیدن یار توئی امروز در خود عین دیدار

77 جمال دوست دیدی بی نشان تو نمودی یار با خلق جهان توچ

78 جمال یار بنمودی بعالم توئی یار و توئی دیدار محرم

79 جمال دوست در پرده نهانست یقین در دید واصل بیگمان ست

80 جمال دوست آنکس یافت اینجا که از دیدار خود گم گشت و پیدا

81 جمال دوست اندر خود نظر کن نمود جسم و جان زیر و زبر کن

82 جمال دوست بی نقش و نشانست که محول گل جمال جاودانست

83 جمال جاودان گر باز یابی حقیقت از خدا اعزاز یابی

84 جمال بی نشان چون در درونست کسی داند که در گرداب خونست

85 جمال بی نشان بیچون نبینی که اینجا عکس این گردون ببینی

86 جمال بی نشان چون رخ نماید زدل زنگ حواشی برزداید

87 جمال بی نشان عین خدایست خدایت در دو عالم رهنمایست

88 جمال بی نشان دریاب در کل که تا آگه شوی از رنج وز دل

89 تو کل خواهی شدن مشکل بکن حل اگر دانستهٔ یَوم تَبَدَّل

90 چو کل خواهی شدن دریاب آخر بکن ای دوست می بشتاب آخر

91 چو کل خواهی شدن در عین این حال حقیقت باز بین اسرار افلاک

92 چو کل خواهی شدن اندر زمین تو نمود خویشتن هم باز بین تو

93 چو کل خواهی شدن در معدن دل زمانی برگشا این راز مشکل

94 چو کل خواهی شدن مانند مردان ز پیدائی تو خواهی گشت پنهان

95 چو کل خواهی شدن در راه آخر زمانی باش از این آگاه آخر

96 چو کل خواهی شدن اندر طریقت ز دست خود مهل جانا شریعت

97 چو کل خواهی شدن در عین ذرّات شوی عین صفات و پس سوی ذات

98 شریعت را دمی مگذار از دست که او راهت نماید تا شوی هست

99 شریعت رهبر ذرّات آمد ز عین جان نمود ذات آمد

100 شریعت دارد اینجاگاه تقوی همه دروی نهان اسرار معنی

101 شریعت دارد اینجا پاکبازی که بیشک میکند او کار سازی

102 شریعت رهنمای سالکان شد نمود دید جمله واصلان شد

103 نه شرعت گفت اینجا دل نبندی چرا در صورت خود پای بندی

104 نه شرعت گفت از صورت گذر کن دل وجانت به معنی راهبر کن

105 نه شرعت گفت گورست و قیامت مر این نکته ز اسرار تمامت

106 نه شرعت گفت حشری هست بیشک نمیدانی تو ای افتاده در یک

107 نه شرعت گفت از دنیا بشو دور تو ماندستی چنین درخویش مغرور

108 نه شرعت گفت اصل کل طلب کُن دریغا چون نداری تو سر و بُن

109 نه شرعت گفت کاینجاگه سوالست ز بعد صورتت بیشک وبالست

110 نه شرعت گفت خواهی مُرد اینجا ببین تا خود چه خواهی بُرد آنجا

111 نه شرعت گفت دیدارست جانان ولی کی یابی ای جان سر پنهان

112 نه شرعت گفت میزان و حساب است نمودار خدایست و کتابست

113 نه شرعت گفت دوزخ هست در راه دلت زین راز کل کی گردد آگاه

114 نه شرعت گفت دیدار بهشتست دلت یکباره ازخاطر بهشتست

115 نه شرعت گفت کاینجا باز گردی نمیدانی که چون ناساز گردی

116 نه شرعت گفت نیک و بد بتحقیق تو از معنی بدان ای دوست توفیق

117 نه شرعت راه بنمودست در خود تو نیکی چون کنی چون آمدی بد

118 ز قول شرع مگذر یکدم ای دوست که تامغزت شود در خاک این پوست

119 ز قول شرع مگذر یک زمان تو ز حق بشنو مر این شرح و بیان تو

120 ز قول شرع مگذر تا توانی که تا یابی بقای جاودانی

121 ز قول شرع مگذر اندر این راه که شرعت کند ز احوال آگاه

122 ز قول شرع مگذر تا شوی یار در آن وقتی که باشی لیس فی الّدار

123 ز قول شرع گفت من بدانی که چون گفتم ترا راز نهانی

124 ز قول شرع شو آگاه بمعنی که خواهی رفتن اندر راه معنی

125 ز قول شرع راهت مینمایم حقیقت راز معنی میگشایم

126 ز قول شرع دیدم این تمامت ز حق دریافتم عین قیامت

127 ز قول شرع اینجا در صراطم ز راه راست میجویم نجاتم

128 ز قول شرع پیش از مرگ مُردم ره تحقیق جانان را سپردم

129 ز قول شرع مُردم من ز صورت که تا بیرون شدم از دل کدورت

130 ز قول شرع مُردم من ز دنیا شدم پیوسته من با عین عقبی

131 ز قول شرع مُردم من ز باطل که تا شد معنی جانم بحاصل

132 ز قول شرع مُردم من ز غیرش شدم فانی ز عین دیده سیرش

133 ز قول شرع رفتم من سوی گور گذشتم من از این غوغای پر شور

134 ز قول شرع درخون اوفتادم سراندر کائنات دل نهادم

135 ز قول شرع صورت برفکندم مده ای عالم نادان تو پندم

136 ز قول شرع دوزخ دیدم از خود کنون فارغ شدم از نیک وز بد

137 ز قول شرع مردستم من از پیش نه با خویشم نه در کفرم نه در کیش

138 ز قول شرع راه حق سپردم بیکباره ز دید خویش مُردم

139 ز قول شرع من جز جان نخواهم که در توحید جانان عذر خواهم

140 ز قول شرع ره بسپردهام من نه همچون دیگران در پردهام من

141 ز قول شرع چون دیدار دیدم من اندر عین جانان ناپدیدم

142 سپردم راه را و یار جستم از این حبس بلا من باز رستم

143 سپردم راه حق در زندگانی ز جسم و جان شدم در دوست فانی

144 سپردم راه حق درجان و در دل ز حق بگشادهام هر راز مشکل

145 سپردم راه حق مانند مردان بر افکندم نمود جسم پنهان

146 سپردم راه حق چون سالکان من عیان کردم نهان واصلان من

147 سپردم راه حق تا حق بدیدم ز عین مصطفی در حق رسیدم

148 سپردم راه حق تا حق شدستم چو دیدم درحقیقت حق بدستم

149 سپردم راه حق در عین جان بود نمود دوست میبینم عیان من

150 سپردم راه تا واصل ببودم عیان جزو و کل حاصل ببودم

عکس نوشته
کامنت
comment