- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ای ز خاک قدمت چشم مرا بینایی چشم بد دور ز روی تو که بس زیبایی
2 ای خوش آن دیده که اول به رخت می افتد بامدادان که به صد جلوه برون می آیی
3 لطف و انعام تو عام است ندانم که چرا هیچ گه بر من درویش نمی بخشایی
4 سوز من روشنت آن دم شود ای شمع چگل که شبی سوخته باشی به غم تنهایی
5 گر نیرزم به جوابی چو سلامت گویم چشم دارم که به دشنام زبان بگشایی
6 چند سودای بتان وای ازین خون خوردن تا به کی طعن کسان آه ازین رسوایی
7 عقل گفتا نرسد وصل سلاطین به گدا بیش ازین در طلبش عمر چه می فرسایی
8 عشق فریاد برآورد که ای عقل خموش بس بود لذت درد طلب و جویایی
9 جامی از خیل سگان یا ز غلامان باشد بنده حلقه به گوش است چه می فرمایی