ای ز خاک قدمت چشم مرا بینایی از جامی غزل 977

ای ز خاک قدمت چشم مرا بینایی

1 ای ز خاک قدمت چشم مرا بینایی چشم بد دور ز روی تو که بس زیبایی

2 ای خوش آن دیده که اول به رخت می افتد بامدادان که به صد جلوه برون می آیی

3 لطف و انعام تو عام است ندانم که چرا هیچ گه بر من درویش نمی بخشایی

4 سوز من روشنت آن دم شود ای شمع چگل که شبی سوخته باشی به غم تنهایی

5 گر نیرزم به جوابی چو سلامت گویم چشم دارم که به دشنام زبان بگشایی

6 چند سودای بتان وای ازین خون خوردن تا به کی طعن کسان آه ازین رسوایی

7 عقل گفتا نرسد وصل سلاطین به گدا بیش ازین در طلبش عمر چه می فرسایی

8 عشق فریاد برآورد که ای عقل خموش بس بود لذت درد طلب و جویایی

9 جامی از خیل سگان یا ز غلامان باشد بنده حلقه به گوش است چه می فرمایی

عکس نوشته
کامنت
comment