1 تا عشق مرا فاش نمیدانستی با من ره پرخاش نمیدانستی
2 در عاشقی خویش مرا شهره شهر دانستی ای کاش نمیدانستی
1 نگیرد دل قرار از تاب تب بیمار هجران را مگر آن دم که بیند روی جانان و دهد جان را
2 نبودش جا به غیر از دامن یعقوب و حیرانم که یوسف چون کشید آزار چاه و رنج زندان را
1 بر اوست رحم که درمانده دل افتاده است کدام عقده چو این عقده مشکل افتاده است
2 دمی بوصل تو چرخم چو آن غریق رساند که مرده است وز دریا بساحل افتاده است
1 آنان که می طلب زخم آرزو کنند خون جای باده غنچه صفت در سبو کنند
2 بگذر ز کام دل که نماند درین چمن گل اینقدر بشاخ که چینند و بو کنند