1 نشنودهای که دید یکی زیرک زردآلوی فگنده به کو اندر
2 چو یافتش مزه ترش و ناخوش وان مغز تلخ باز بدو اندر
3 گفتا که «هر چه بود به دلت اندر رنگت همی نمود به رو اندر»
1 ای شب تازان چو ز هجران طناب علت خوابی و تو را نیست خواب
2 مکر تو صعب است که مردم ز تو هست در آرام تو خود در شتاب
1 ای گشته جهان و دیده دامش را صد بار خریده مر دلامش را
2 بر لفظ زمانه هر شبانروزی بسیار شنودهای کلامش را
1 خوب یکی نکته یادم است زاستاد گفت «نگشت آفریده چیز به از داد»
2 جان تو با این چهار دشمن بدخو نگرفت آرام جز به داد و به استاد