ای پیک مشتاقان از حکیم نزاری قهستانی غزل 988

حکیم نزاری قهستانی

حکیم نزاری قهستانی

حکیم نزاری قهستانی

ای پیک مشتاقان بگو امشب بدان پیمان‌شکن

1 ای پیک مشتاقان بگو امشب بدان پیمان‌شکن کز دوستانِ معتقد شوخی مکن دل بر مکن

2 مجنونِ‌کار افتاده را بندی نه از زنجیرِ زلف یعقوبِ‌محنت دیده را بویی فرست از پیرهن

3 با خاطرش ده کای فلان این نیست شرطِ دوستی یاران چنینی یاد آورند از مخلصانِ خویشتن

4 کاهی شدم من احتمال امکان ندارد بیش ازین کوهِ‌غم است ندوهِ او بر خاطرِ این ممتحن

5 امّیدوارم کز وجود ایزد خلاصی بخشدم وین شخصِ محنت دیده را زندان غم بر جانِ‌من

6 باری حجابِ‌پیرهن از جانِ من برداشتی کز هر چه من بودن نماند الّا خیالی از بدن

7 با آن که خون شد کاشکی بردیده بگذشتی دلم کز دل چنین افتاده‌ام همچون زبان در هر دهن

8 کردی نزاری عاقبت جان در سرِ مقصودِ دل وین قصّه در آفاق شد افسانه‌ی هر انجمن

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر