- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 میآیی و دمی دو سه در کار میکنی ما را به دام خویشتن گرفتار میکنی
2 دین میخری به عشوه و دل میبری ز دست آری تو زین معامله بسیار میکنی
3 هر دم هزار بی سر و پا را چو زلف خویش برمیکشی و باز نگونسار میکنی
4 دارم دلی خراب به غایت ضعیف و تو هر جه غمی است بر دل من بار میکنی
5 از خواب، آن دو چشم گران خواب را ممال زنهار فتنهای را به چه بیدار میکنی
6 در حلقههای زلف خود آتش فروختی وین از برای گرمی بازار میکنی
7 زان خط که گرد دایره روی میکشی روز سفید ما چو شب تار میکنی
8 من پرده بر سرایر عشق تو میکشم لیکن تو هتک پرده اسرار میکنی
9 سلمان چو آفتاب به کویش بر آ چرا چون سایه سجده پس دیوار میکنی