1 این پیکر زرین که جهان گشته بسی آرام چو سیماب ندارد نفسی

2 خورشید مگو، که این سپهر غماز هر روز ز بام افکند طشت کسی

1 شکست فتح بود بیدلان جنگ ترا چو بت پرست کند سجده، شیشه سنگ ترا

2 بود ز تنگی جا گر به سینه ام دلگیر به دیده چون مژه جا می دهم خدنگ ترا

1 بس است شاهد مستی همین گلستان را که فاش کرده همه رازهای پنهان را

2 ز جوش لاله و گل در چمن چراغان است ببین ز ابر سیه، دود آن چراغان را