تو بیچون آمدی از عطار نیشابوری جوهرالذات 20

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

تو بیچون آمدی این راز بشنو

1 تو بیچون آمدی این راز بشنو یقین انجام با آغاز بشنو

2 تو بیچون آمدی اندر نمودار ز ذات خویش اینجاگه پدیدار

3 تو بیچون آمدی در عرش اعظم از آن دم بیشکی در سوی آن دم

4 تو بیچون آمدی در عرش اینجا نمودی روی خود در فرش اینجا

5 تو بیچون آمدی در لوح بیشک قلم بنوشته اینجاگه تو از یک

6 تو بیچون آمدی در عین جنّت رسیدی این زمان در سرّ قربت

7 تو بیچون آمدی از شمس تابان شدی اینجایگه چون شمس تابان

8 تو بیچون آمدی از مه بماهی چگویم دوست در چشمم چو ماهی

9 تو بیچون آمدی از مشتری باز در ایجا باز دیدی بیشکی راز

10 تو بیچون آمدی از زهره موجود همه بود تو است و بود تو بود

11 تو بیچون آمدی در عین انجم ز نور خویش کردی جملگی گم

12 تو بیچون آمدی در دید آتش ترا آتش شده اینجایگه خوش

13 تو بیچون آمدی در مخزن باد یقین مر باد از تو گشت آباد

14 تو بیچون آمدی آب روانه شدی اندر همه چیزی روانه

15 تو بیچون آمدی در حقهٔ خاک از آن پیداست در تو جمله افلاک

16 تو بیچون آمدی در معدن کان حقیقت لؤلؤ و درّاست و مرجان

17 وصال کعبهٔ تو یافت منصور از آن شد در همه آفاق مشهور

18 وصال کعبه میجویند عشاق توئی کعبه یقین در عین آفاق

19 درون کعبهٔ دل رخ نمودی عجایب این چنین پاسخ نمودی

20 مروّج کردهٔ مر کعبهٔ دل گشادستی در اینجا راز مشکل

21 بتو روشن شدست این کعبه اینجا درون کعبه را کردی مصفا

22 وصال کعبهٔ تو هر که یابد بجز تو کعبه دیگر مینیابد

23 تمامت کعبه است ای راز دیده یقین بگشای ای شهباز دیده

24 تو بر خود عاشقی معشوق هستی وگر هم کافری بُت میپرستی

25 تو برخود عاشقی ای گمشده تو حقیقت قطره و قلزم شده تو

26 وصالم مینمائی دم به دم باز وجود خویشتن سوی عدم باز

27 چنان شو همچو اوّل در نمودار که بودی در تمامت ناپدیدار

28 چنان شو همچو اوّل در فنا تو که بودی ذات در عین لقا تو

29 چنان شو همچو اوّل در عیان لا که الّا اللّه بودی در همه جا

30 چنان شو همچو اوّل در همه دید مگرد این بار اندر گرد تقلید

31 چنان شو در همه یکتا نموده که می خود گفته باشی یا شنوده

32 چنان شو همچو اوّل در همه گم که عالم قطره بُد تو عین قلزم

33 چنان شو همچو اوّل راز دیده که بودی این همه خود باز دیده

34 چنان شو در یکی چون اولین تو که بودی در نمودار پسین تو

35 صفاتت محو کن تا کلی شوی ذات اگرچه خود یکی دیدی در آیات

36 صفاتت محو کن کل بیچه و چون حقیقت محو شو در هفت گردون

37 حقیقت محو شو در نور خورشید برافکن مشتری با نور ناهید

38 حقیقت محو شو اندر قمر تو بسوزان نور کوکب سر بسر تو

39 حقیقت محو شو در آفرینش یکی گردان در اینجا جمله بینش

40 حقیقت محو شو ای نور جمله که هستی بیشکی مشهور جمله

41 حقیقت محو شو اندر دو عالم انالحق گوی اینجاگه دمادم

42 حقیقت محو شو چون خود نمودی که چون خورشید در گفت و شنودی

43 حقیقت محو گرد و بی نشان شو ورای ماورای انس و جان شو

44 توئی اصل و توئی فرع اندر اینجا توئی عقل و حقیقت شرع اینجا

45 همه بازارتست و تو خدائی عجائب میکنی از خود جدائی

46 چنانت عاشقان در جستجویند که کلّی خود تواند و خود تو گویند

47 چنانت عاشقان محبوس گشتند که خود را هم بدست تو بکشتند

48 چنانت عاشقان در نیست هستند هنوزت عاشق عهد الستند

49 چنانت عاشقند ای جان که جان را نمییابند خود را و نشان را

50 حقیقت عقل دور اندیش داری ازآن سودا همه در پیش داری

51 بخواهی ریخت بیشک خون جمله که هستی در درون بیرون جمله

52 فتادی جملگی عین تودیدم بجز ذات تو من چیزی ندیدم

53 تو بودی بیشکی دیدار منصور که کردی فاش خوددر جمله مشهور

54 تو بودی بیشکی بود وجودش بقا گردی بکلّی بود بودش

55 تو بودی بیشکی باوی تو مطلق زدی اینجا ز بود خود اناالحق

56 تو بودی بیشکی بردار رفته اناالحق گفته خویش و خود شنفته

57 تو بودی بیشکی در خود نمودار ز عشق خویش رفتی بر سردار

58 تو بودی هیچ غیری نیست ذاتت درافکنده در آخر مر صفاتت

59 تو بودی خود بخود پیدا نموده ز عشقش آن همه غوغا نموده

60 تو بودی بیشکی اسرار گفته ابا منصور اندر دار گفته

61 ز تو منصور شوریده در اینجا بجز تو هیچ نادیده در اینجا

62 همه ذات تو دید و خود فنا کرد میان جملگی خود مقتدا کرد

63 همه ذات تو دید و خویش در باخت میان عاشقان خود سر برافراخت

64 همه ذات تو دیده گشت عاشق فنای خویشتن را دید لایق

65 همه ذات تو دید اینجای تحقیق در آخر شد فنا و یافت توفیق

66 چو جز تو هیچ دیگر را نمییافت وجود جملگی را شبنمی یافت

67 چنان در بحر ذاتت خورد غوطه نه بی رزق و نه بی تدبیر فوطه

68 که خود را دید اینجا جوهر تو بسوزانید مر هفت اختر تو

69 لقای تو عیان خویشتن دید نمود تو میان جان و تن دید

70 چنان اندر صفاتت گشت موصوف عیان در قرب ذاتت گشت موصوف

71 فنا کرد اختیار و بود خود یافت ترا در جزو و کل محبوب خود یافت

72 چنان در عشق تو حیران شده هست که صورت پیش ذرّات تو بشکست

73 نمود اوراز خود از جملگی باز ز عشق ذات اینجا گشت سرباز

74 یقین تو درون جان و دل دید گذر ازجان و از دل کرد تقلید

75 همه بی روی تو هیچست اینجا حقیقت پیچ در پیچست اینجا

76 وصالم یافت در عین دلم او نمود خویشتن زد بر عدم او

77 چنانت عاشق و سرمست آمد که کلّی نیست گشت و هست آمد

78 چنانت دید اینجاگاه اظهار که بیخود می برآمد بر سردار

79 چنانت جان و خون اندر قدم ریخت که پیوند خود از آفاق بگسیخت

80 چنانت واله و حیران یکی یافت که خود ذات تو در خود بیشکی یافت

81 تو واصل گردی و او راز بر گفت اناالحق از تو بشنفت و خبر گفت

82 اگرچه بود صورت با معانی ز تو برگفت کل راز نهانی

83 تو موجودی که میگوئی اناالحق تو باطل یافتی زاندم زنی حق

84 ز تو منصور بردارست اینجا حقیقت او نمودارست اینجا

85 ز تو منصور این عزّ و شرف دید حققت جوهر تو در صدف دید

86 صدف بشکست کو بُد راز دیده درون خود ترا بُد راز دیده

87 هر آنکو دید از تو یک نمودار وجود خویشتن را کرد بردار

88 نه منصور از حقیقت زد اناالحق که ذرّات جهان گویند اناالحق

89 کسی باید کز این سرّ راز داند یکی نکته از این سر باز داند

90 وصال دوست را شاید یکی گو وجود خویش در باز و چنان گو

91 نه هر کس این دم اینجاگه برآرد کسی باید که چون او سر برآرد

92 نشاید عشق جانان ناتوان را کسی باید که در بازد جهان را

93 بیک ره دست از جان برفشاند بجز جانان کسی دیگر نداند

94 فنای خود بقای دوست بیند بقای جان لقای دوست بیند

95 چنان باشد ز یکتائی جانان که یابد عین رسوائی ایشان

96 کمال عشق دروی راز باشد ز عشق دوست او سرباز باشد

97 چنان بیند وجود خویش اینجا که پنهان باشد اندر عشق پیدا

98 کمال او وجود دوست باشد حقیقت مغز کل نی پوست باشد

99 جمال دوست بیند در عیان او بماندی بی نشان جاودان او

100 حقیقت بود خود یابد ز صورت یکی بیند در اینجا بی کدورت

101 یکی بیند نمود خویش و جانان یکی پیدا شود مرکاه پنهان

102 کشد رسوائی عشق حقیقت براندازد برسوائی طبیعت

103 برسوائی توانی یافت بیچون نیابی راز تا نفشانیش خون

104 برسوائی توانی یافت دلدار اگر آئی تو چون حلاج بردار

105 برسوائی توانی یافت رویش اگر گشته شوی در خاک کویش

106 برسوائی اگر کشته شوی تو میان خاک آغشته شوی تو

107 کمالت بیشتر در حضرت یار شود آنگه رسی در قربت یار

108 اگر کشته شوی این سرّ جانی نه کشتن یابی آخر زندگانی

109 اگر کشته شوی در کوی جانان بیابی تو نفس در روی جانان

110 اگر کشته شوی دل زنده گردی چو خورشیدی بکل تابنده گردی

111 اگر کشته شوی در قربت یار رسی اندر زمان حضرت یار

112 اگر کشته شوی در پیش جانان شوی خورشید همچون ماه تابان

113 اگر کشته شوی مانند جرجیس نماند مکر و شید و زرق و تلبیس

114 اگر کشته شوی مانند اسحق تو باشی بیشکی دیدار آفاق

115 اگر کشته شوی چون مرتضی تو شوی بیشک حقیقت کل خدا تو

116 اگر کشته شوی چون پور حیدر تو باشی در بر معنی کل در

117 اگر کشته شوی مانند منصور شوی اندر نمود عشق مشهور

118 اگر کشته شوی مانند عطّار تو باشی بیشکی دیدار جبّار

119 تو باشی آن زمان دیدار اللّه حقیقت در عیان دیدار اللّه

120 تو باشی جزو و کل را دید در دید ار این سرّ ز من بتوانی اشنید

121 اگر گشته نخواهی گشت در دوست نیابی مغز و یابی در یقین پوست

122 اگر این سر بدانی راز یابی شوی کشته تو جانان بازیابی

123 یقین میدان که کشتن در بر یار به از این زندگانی تو عطّار

124 یقین میدان که سر خواهد بریدن جمال دوست جان خواهد بدیدن

125 چه باشد جان و تن من شرم دارم دگر میگویم و پاسخ گذارم

126 هزارا جان چه باشد تا فنایت کنم اینجایگه در خاک پایت

127 چه باشد صد هزاران جان چه باشد که عاشق بر رخ دلدار باشد

128 چه باشد سرسزای جان جانم مرا مقصود این با خود رسانم

129 رهان با خود مرا زین تنگنائی که مردم کشتن است اندر جدائی

130 جدائی نیست لیکن این غرض هست چو نقشی برده بر جانم فروبست

131 دمادم میکنم من زوجدائی که تا یابم مگر از وی رهائی

132 مرا تا هست صورت نیست آرام مرا آرام آن دم ای دلارام

133 بود کز صورتم فانی کنی تو مر این صورت بیک ره بشکنی تو

134 ز دست صورت اندر صد بلایم بکش و آنگه رسان در دید لایم

135 از این صورت اگر چه راز دیدم بمردم از خود و در تو رسیدم

136 ولیکن گر چه صورت هست در وی حققت مستی دارم از این می

137 چو اینجا وصل دارم از رخ تو کز این صورت گذارم پاسخ تو

138 ولی رازم تو میدانی در اینجا مُرادم هم تو بتوانی در اینجا

139 چو سرّ آخرت ز اوّل بدیدم اگرچه صورت کل ناپدیدم

140 مرا عشق تو میدارد دمادم وصالی میرساند از تو هر دم

141 مرا عشق تو خواهد کرد کشته که آخر بازیابم عین رشته

142 مرا عشقت بخواهد کشت آخر ز پنهانی شوم آنگاه ظاهر

143 مرا عشقت کُشد آخر بزاری کنم در سرّ عشقت پایداری

144 مرا عشقت بخواهد کشت تحقیق که تا یابم در آخر دوست توفیق

145 مرا عشقت بخواهد کشت دانم کز این معنی ز صورت وارهانم

146 چنانت رفتهام از خود بیکبار که گوئی هستم اندر عین دیدار

147 بکش تا زنده گردم من برویت شوم من کشته اندر خاک کویت

148 بکش تا زندهام گردانی ای دوست برون آور مرا یکباره از پوست

149 بکش تا زندهٔ جاوید باشم ترا من بندهٔ جاوید باشم

150 بکش عطّار را تا باز یابم جمالت را و در خدمت شتابم

151 بکش عطّار را تا جان فشاند که جز ذات تو مر چیزی نماند

152 بکش عطّار تا اسرارت ای جان بگوید فاش دیگر بارت ای جان

153 بکش عطّار تا دیدار بیند ترا مر برتر از اسرار بیند

154 تو او را میکشی او زنده تست خداوندی و او خود بندهٔتست

155 یقین فرمان تست اکنون خداوند برون آور مرا بیچاره از بند

156 در این بند و بلا او را فکندی بماندست این زمان در مستمندی

157 در این بند و بلا او را بخواهی تو گشتی حاکمی و پادشاهی

158 در این بند و بلا او هست تسلیم حقیقت فارغست از ترس وز بیم

159 در این بند و بلا مستانه و خوش گهی تسلیم هست و گاه سرکش

160 در این بند و بلا چون رخ نمائی ورا بندی تو ازدل برگشائی

161 در این بند و بلا میگوید از تو مراد جاودانی جوید از تو

162 در این بند و بلا آمد گرفتار ندارد کار جز در گفتن اسرار

163 در این بند و بلا دُر میفشاند که میداند که جاویدان نماند

164 در این بند و بلا آخر رهائی نخواهد یافت از قیدت جدائی

165 در این بند و بلا میباش با او مراد بندهٔ بیچاره میجو

166 در این بند و بلا میدان تو رازم که در عشقت همی سوزیم و سازم

167 در این بند و بلا من آنچنان راز ز تو دیدم که با تو گفتهام باز

168 در این بند و بلا من باتو گویم دوای دردم اینجا از تو جویم

169 در این بند و بلا دیدم جفایت در آخر بینم امّید وفایت

170 در این بند و بلا فریاد من رس که من جز تو ندارم در جهان کس

171 در این بند و بلا گشتم گرفتار ز تو در بندم ای مه رخ برون آر

172 جفاکردی وفا کن آخر ای دوست که عین این جفا دانم نه نیکوست

173 وفا باشد جفای تو بَرِ من در آن عهدی که کردستی تو مشکن

174 وفای تو جفای دیگرانست ولیک این معنی اینجا کس ندانست

175 بجز آنکو شناسد رازت ای جان که دید آغاز و هم انجامت ای جان

176 من از آن عهد جان اندر کف دست نهادستم که از رویت شدم مست

177 من از آن عهد خود را راز دیدم که اینجا عهدت ای جان باز دیدم

178 من از آن عهد کل جان میفشانم یقین پیدا و پنهان میفشانم

179 من از آن عهد جانان یافتستم یقین برکشت خود بشتافتستم

180 مرا عهد تو اینجا کشت تحقیق که در کشتن بیابم عین توفیق

181 مرا عهد تو یادست ای دل و جان چو خواهی کشتنم آخر مرنجان

182 مرا عهد تو یادست از حقیقت از آن بیزارم از عین طبیعت

183 مرا عهد تو یادست و بکش زار مرا آنگه حجاب از پیش بردار

184 مرا عهد تو یادست و تودانی بکش تا باز یابم زندگانی

185 مرا عهد تو یادست و همه یاد هزاران جان فدای روی تو باد

186 ز عهدت این زمان من پایدارم ز زندان بر کنون در پای دارم

187 ز عهدت بر نگردیدم در این راز مرا سر این زمان از سر بینداز

188 ز عهدت بر نگردیدم تو دانی که بخشیدی مرا سرّ معانی

189 ز عهدت جانفشانم آخر کار چه باشد چونکه دارم چون تودلدار

190 مرا چون جز تو جانان هیچکس نیست بجز تو هرگزم فریادرس نیست

191 توبخشیدی در اینجا راز چونست نمودستی مرا آغاز چونست

192 تو بخشیدی مرا این فضل و حکمت رسانیدی مرا در عین قربت

193 تو بخشیدی عیان انجام از تو ندیدم هیچکس در راز از تو

194 ز وصلت کی توانم شکر کردن نهادستم برت تسلیم گردن

195 شدم تسلیم جانا در بر تو اگرچه نیستم من در خور تو

196 نمود انبیا بنمودیم پاک تو دادی مر مرا هم زهر و تریاک

197 ز سرّ انبیای برگزیده شدم در قربت تو راز دیده

198 چنان ره گم شدم در اوّل کار که خواهستم شدن من گم بیکبار

199 در آخر فضل کردی ره نمودی درم بُد بسته وانگه برگشودی

200 ز فضلت شکر دارم ای دل و جان توئی جانا مرا هم جان و جانان

201 ز قول شرعت ای دیدار جمله نمودم بیشکی اسرار جمله

202 چو گفتی مَنْ رَآنی حق تو باشی یقین جان من مطلق تو باشی

203 حقیقت با تو دارم من سر و کار که بگرفتی دل و جانم بیکبار

204 همه گفتار من با تست اینجا که راز جملگی گشت از تو پیدا

205 چو تو کس نیست ای ذات همه تو یقین و عین آیات همه تو

206 حقیقت چون دوئی برداشتی باز حجاب آخر ز پیش من برانداز

207 حجابم صورتست و دور گردان مرا نزدیک خود معذور گردان

208 ایا عطّار تا چندین چگوئی خدا با تست دیگر می چه جوئی

209 خدا باتست اندر پردهٔ راز نموده مر ترا انجام و آغاز

210 خدا با تست پیدا خود نموده درت کلّی و معنی برگشوده

211 خدا با تست ای دانای اسرار نهان اندر جهان صورت پدیدار

212 خدا با تست اینجا راز دیدی همه عهد الستت باز دیدی

213 خدا با تست در پیدا و پنهان همیشه راز میگوید زهر سان

214 خدا با تست در خلقت بگفتار همی گوید زهر شیوه ز اسرار

215 خدا با تست میگوید که چونم یقین با تودرون و هم برونم

216 خدا با تست اکنون بر یقین باش گمان بردار و اینجا پیش بین باش

217 خدا با تست هم اینجا هم آنجا نهان بود و کنون در تست پیدا

218 خدا با تست اینجا راز گفته ترا اسرار کلّی باز گفته

219 خدا با تست بیشک همچو منصور اناالحق میزند تا نفخهٔ صور

220 خدا با تست ای مانندهٔ سر ز باطن میکند اسرار ظاهر

221 خدا با تست چون منصور حلاج نهاده بر سرت از سرّ خود تاج

222 خدا با تست اینجاگاه چون حق ز بود خود زند در تو اناالحق

223 خدا با تست راز فاش بنگر توئی نقش ویت نقاش بنگر

224 خدا با تست اینجا در دل و جان نظر کردی و دیدی سرّ پنهان

225 خدا با تست و میگوید تو بشنو نویسنده هم اوست ای پیر بگرو

226 خدا با تست دید مصطفی هم حقیقت انبیا و اولیا هم

227 خدا و مصطفی در بود بنگر چنین اسرار از ایشان بود بنگر

228 خدا و مصطفی بیشک نمودار ترادر جان همی گویند اسرار

229 خدا و مصطفی داری حقیقت حقیقت از خدا ز احمد شریعت

230 شریعت ره سپردستی ز احمد که تا گشتی تو منصور و مؤیّد

231 حقیقت از خدا داری تو در جان همی گوئی از این دم راز جانان

232 ره عشقست حقیقت کل نمودست اگرچه خود حقیقت بود بودست

233 حقیقت شرع دان و شرع اللّه ز شرعت دم زن اینجا صبغةاللّه

234 حقیقت شرع دید مصطفی دان که دید مصطفی کلّی یقین دان

235 محمد با خدا هر دو یقین است نظر کن رحمة للعالمین است

236 هر آن چیزی که غیر از مصطفایست حقیقت دان که تشویش و بلایست

237 ره احمد(ص) ره بیچون ذاتست محمد(ص) بیشکی بیچون ذاتست

238 اگرچه در سلوک مصطفائی از آن پیوسته در دید لقائی

239 ز دید مصطفی این دم زدی تو ز معنی کام اینجا بستدی تو

240 دم او در دم تست ای گزیده از آنی از دم او راز دیده

241 منه پای از خدا و شرع بیرون بهم از مصطفی بین راز بیچون

242 ره احمد گزین و زو مدد خواه که اودیدست کل دیدار اللّه

243 چو احمد در دل و جان دوستداری همه مغزی نه چون خر پوست داری

244 ز احمد مغز جان آباد کردی طبیعت از میان آزاد کردی

245 رهت احمد نمود ای پیر عطّار از او گوی و از او میدان تو اسرار

246 رهت احمد نمود اینجا بتحقیق از او مییافتستی عین توفیق

247 رهت احمد نموده هم بمنصور ترادر جمله عالم کرد مشهور

248 ترا مشهور کرد اندر بر دوست رسانیدت که هستی رهبر اوست

249 دمی کاینجا زدی از مصطفی بود از آنت اندرون پرصفا بود

250 دمی کاینجا زدی او ره نمودت دربسته یقین او برگشودت

251 دم احمد ترا در جانست اینجا دلت همچون مه تابانست اینجا

252 دم احمد تو داری زان شدی شاد حقیقت حق شدی در لیس فی الدار

253 دم احمد زدی در راستی تو در آن معنی از آن آراستی تو

254 دم احمد درون تو چو جان کرد بسی اینجا ترا شرح و بیان کرد

255 دم او در درون بنگر که اوئی حقیقت اوست با تو پس چه جوئی

256 یقین احمدِ مختارِ تازی ترا با اوست اینجا عشقبازی

257 یقین مصطفی هر دل که بگرفت دو عالم را بیک ارزن بنگرفت

258 دلت چون مصطفی دیدست جانی از آن دلشاد در عین العیانی

259 هر آنکو شرع احمد دارد اینجا محمّد ضائعش نگذارد اینجا

260 ز احمد هر دلی کو راز یابد چو من گم کردهٔ خود باز یابد

261 ز احمد گر ترا بگشاید این در شوی در دید معنی همچو حیدر

262 ز احمد حیدر اینجا در یقین شد از آن بر اوّلین او راستین شد

263 ز احمد راز دان و سر تو بشناس چو حیدر از نهنگ و دیو مهراس

264 ز احمد راز دان و جانفشان شو چو جان داری حقیقت جان جان شو

265 چو احمد راز دان و گرد بیچون بدان اسرار ما را بیچه و چون

266 ز احمد گر شوی واصل چو عطّار ز جسم و جان شوی کل ناپدیدار

267 ز احمد گر شوی اینجا تو مؤمن شوی ز آفات و مرعاهات ایمن

268 ز احمد گر شوی واصل در اینجا کنی دیدار ما حاصل در اینجا

269 ز احمد گر شوی واصل چو مردان برت سجده کند این چرخ گردان

270 ز احمد گر شوی واصل چو آدم یقین بخشد ترا سرّ دمادم

271 ز احمد گر شوی واصل تو چون نوح بیابی اندر اینجا قوّت روح

272 ز احمد گر شوی واصل تو بی بیم نسوزی تو بنارش چون براهیم

273 ز احمد گر شوی واصل چو موسی شوی در کوه و طور دل تو یکتا

274 ز احمد گر شوی واصل چو هارون بکام تو شود این هفت گردون

275 ز احمد گر شوی واصل چو یعقوب بیابی در زمان دیدار محبوب

276 ز احمد گر شوی واصل چو یوسف جمال یار یابی بی تأسّف

277 ز احمد گر شوی واصل چو جرجیس شوی زنده چو جان بی مکر و تلبیس

278 ز احمد گر شوی واصل چو یونس خدا بینی درون جان تو مونس

279 شوی در عشق چون موسی مصفّی ز احمد گر شوی واصل چو عیسی

280 ز احمد گر شوی واصل چو حیدر شوی در کائنات جان و دل در

281 ز احمد گر شوی واصل چو منصور شوی ذات عیان نورٌ علی نور

282 ز احمد گر شوی واصل چو عطّار هزاران جان ترا آید پدیدار

283 ز احمد واصلم در قربتِ او فتاده این زمان در حضرت او

284 ز احمد واصلم در قربتِ ذات مرا گویاست از وی جمله ذرات

285 ز احمد واصلم در شرع احمد دم او میزنم در نیک و در بد

286 ز احمد واصلم نزدیکِ مردان حقیقت اوست کل تنبیه مردان

287 ز احمد واصلم جز او نجویم هر آن چیزی که گفتم اوست گویم

288 ز احمد گفتم این شرح و بیانها که بیشک احمد آمد جان جانها

289 ز احمد گفتم این راز نهانی مرا بگشاد درهای معانی

290 ز احمد گویم و زو بشنوم باز که گنجشکم من اندر چنگ شهباز

291 چو احمد شاهباز عالم آمد حقیقت تاج فرق احمد آمد

292 چو احمد شاه و جمله چون گدایند همه از او رموزی میگشایند

293 هر آنکو ره دهد احمد برِ خود کند او را حقیقت رهبرِ خود

294 هر آنکو ره دهد دیدار یابد یقین از دید او مر یار یابد

295 هر آنکو ره دهد در خدمت شاه بیابد در زمان دیدار اللّه

296 هر آنکو ره دهد در سرّ بیچون خدا اینجا ببیند بی چه و چون

297 هر آنکو ره دهد در وصل دلدار هم اینجاگه ببیند اصل دلدار

298 هر آنکو ره دهد در خدمت دوست شود مغز و برون آرندش از پوست

299 هر آنکو دید پیغمبر(ص) در اینجا حقیقت در درون آن رهبر اینجا

300 حقیقت واصل هر دوجهان شد بمعنی برتر از کون و مکان شد

301 حقیقت راه دید و راهبر یافت در اینجا جان جان در جان و تن یافت

302 بدید آن راز کان نتوان نمودن بجز او کس مر این نتوان نمودن

303 هر آنکو دست زد در دامن او خوشی آسوده شد در مسکن او

304 هر آنکو جز محمد(ص) پیر جوید بهرزه هرچه گوید هیچ گوید

305 هر آنکو جز محمد(ص) دید اینجا یقین نایافت دید دید اینجا

306 هر آنکو جز محمد راهبر یافت حقیقت دور گشت از خیر و شر یافت

307 هر آنکو جز محمد(ص) یار بیند کجا جانان در اینجا باز بیند

308 هر آنکو جز محمد یافت چیزی بنزد عاشقان نرزد پشیزی

309 هر آنکو راه او جست و دم او ز شرع او بُد اینجا همدم او

310 حقیقت یافت بیچون و چرا باز در آخر دید اینجا بیشکی راز

311 ابا او باش و راز او تو بنگر در این بنگر ز دیدارش تو برخور

312 ابا او باش تا بنمایدت کل برون آرد ترا از رنج وز دل

313 ابا او باش تا جانت نماید در اینجا راز جانانت نماید

314 ابا او باش و با او مهتری کن گدای او شو و زین پس سری کن

315 ابا او باش و جان اندر میان نه چو از جان تو است انصاف جان ده

316 ابا او باش تا در قربت او شوی بیشک وصال حضرت او

317 ابا او باش تا ذاتت نماید حقیقت تا سرا پایت نماید

318 ابا او باش و خاک پای او باش که کل نقشند و زو بنگر تو نقاش

319 ابا او باش اینجا تا توانی که بیشک اوست راز کن فکانی

320 ابا او باش اینجا تا به بینی که او اینجاست دوست حق یقینی

321 ابا او باش و تو بین زو همه دوست اگر تو مرد راهی خود همه اوست

322 بنزد واصلان کار دیده که ایشانند دید یار دیده

323 محمد(ص) با خدا دانند یک ذات اگر مرد رهی بین زین تو ایات

324 محمد(ص) رحمت اللّه و حبیب است همه رنجور عشقند او طبیب است

325 دوی درد عالم احمد(ص) آمد که حلّ مشکل نیک و بد آمد

326 دوای سالکانست او حقیقت که او بنمود اسرار شریعت

327 دوا از مصطفی جو تاتوانی که تا یابی شفا از ناتوانی

328 دوا از مصطفی جو و ز حیدر اگر مردی از این هر دو تو مگذر

329 دوا از مصطفی جو و لقا یاب بسوی مصطفی از جان تو بشتاب

330 محمد(ص) باتو است ای کار دیده چرا غافل شدی بردار دیده

331 محمد(ص) با تو است و بنگرش روی تو راز دل همه با مصطفی گوی

332 محمد(ص) با تواست ار راز بینی سزد گر روی احمد باز بینی

333 درون جان ببین دیدار احمد حقیقت بر خور از اسرار احمد

334 درون جان محمد را نظر کن دل وجان را ز دید او خبر کن

335 درون جان صفای نور او بین دو عالم را یکی منشور او بین

336 درون جان مر او را بین و شو ذات حقیقت جان از او کن تو چو ذرّات

337 درون جان چو دیدی باز او را دل وجان در خدایش باز او را

338 درون جان گرفت و هر دو عالم یکی گردد نبیند جز که محرم

339 از او واصل شو و دم زن تو الحق سزد گرهم از او گوئی اناالحق

340 از او واصل شو ای مرد یگانه که تا باحق بمانی جاودانه

341 از او واصل شو این دم زن در اینجا حقیقت جزو کل بر هم زن اینجا

342 از او واصل شو و اشیا برانداز عیان صورت از پیدا بر انداز

343 از او واصل شو و برگوی از وی بجز او هیچ منگر تا شوی شئی

344 زمین و آسمان و خاک در اوست خوشا آنکس که خاک حیدر اوست

345 وجود مصطفی نور خدا بود از آن او پیشوای انبیا بود

346 طفیل اوست اینجا هر چه بینی مبین جز او اگر صاحب یقینی

347 اگر نه نور او بودی در افلاک کجا این منزلت دیدی کف خاک

348 ز نور اوست عرش و فرش و کرسی چه کرّوبی چه روحانی چه قدسی

349 ز نور اوست جزوی در دل و جان حقیقت برتر از خورشید تابان

350 ز نور اوست عکسی اندر آفاق از آنش سالکان هستند مشتاق

351 ز نور اوست جزوی نور خورشید فکنده پرتوی در دهر جاوید

352 ز نور اوست جزوی در قمر تاب از آن آمد در اینجاگه جهان تاب

353 ز نور اوست جزوی مشتری بین همه ذرّات او را مشتری بین

354 ز نور اوست جزوی نور زهره از آن شد در همه آفاق شهره

355 ز نور اوست جزوی در کواکب از آن رخشانست اینجا نجم ثاقب

356 ز نور اوست یک ذره در آتش از آن آتش شدست اینجای سرکش

357 ز نور اوست یک ذره سوی باد از آن کردست اینجا عالم آباد

358 ز نور اوست یک ذره سوی آب از آن کل میشود صنع جهان تاب

359 ز نور اوست جزوی در سوی خاک از آن کل میشود در صنع او پاک

360 ز نور اوست یک ذره سوی کوه از آن مر جوهری آرد باشکوه

361 ز نور اوست جزوی در سوی ما از آن پیوسته اندر شور و غوغا

362 ز نور اوست یک ذره صدف وار از آن اینجا نماید درّ شهوار

363 ز نور اوست اشیا سر بسر نور از آن مشتق شده اسرار منصور

364 زمین و آسمان از نور او بین فغان و شور در منصور او بین

365 محمد(ص) نو ذاتست ازنمودار میان انبیا او صاحب اسرار

366 دلا جان در ره احمد برافشان در آخر در پیش بیشک سر افشان

367 دلا جز وی مبین در هر چه بینی که جز او نیست در صاحب یقینی

368 دلا در وی ببین کو دید یار است جهان در دید دیدش رهگذار است

369 نمودارست شرعش در معانی ورا اینجا سزد صاحب قرانی

370 جز اودیدی جز او کس نیست مهتر همه عالم سراست و اوست سرور

371 از او اینجا طلب کن تا بیابی چو او با تست نزد که شتابی

372 از او اینجا طلب کن دید بیچون که بنماید ترا اسرار بیچون

373 زهی معنی تو صورت گرفته وجود جان منصورت گرفته

374 ز تو ره باز دیده پیر رهبر ز تو کل دم زده ای شاه سرور

375 ز تو ره باز دیده اندر اینجا فکنده در همه آفاق غوغا

376 ز تو ره باز دیده در معانی رسیده در دم صاحبقرانی

377 ز تو ره باز دیده بر سر راه زده دم کل عیان انّی انااللّه

378 ز تو ره در قربت عزت رسیده جمال بی نشانی باز دیده

379 ز تو در راه بیچون راه برده برافکنده در اینجا هفت پرده

380 ز تو اثبات الّا اللّه کرده گذشته از برون هفت پرده

381 ز تو تا جاودان شوری فکنده نموده خویش از نور تو زنده

382 ز تو لا یافته الّا شده کل درون جزو و کل یکتا شده کل

383 ز تو دیده ز تو گفته حقیقت سپرده مر ترا راه شریعت

384 تو میدانی که بیشک از تو دم زد ز شوقِ ذوق در کویت قدم زد

385 تو میدانی که جان وسر برافشاند ز بهر جمله بر خاک درافشاند

386 کسی کو باز دیدت همچو منصور ز دیدار تو شد در جمله مشهور

387 کسی کو باز دیدت عین دیدار چو منصور آمدت پر شوق بردار

388 حقیقت مقتدا و پیشوائی که ذرّات دو عالم پیشوائی

389 توئی اصل و همه فرع تو دیدم حقیقت بیشکی شرع تو دیدم

390 اگر فرع تو نبود لیک شرعت اساسی کرد اندر اصل و فرعت

391 چو فرع تست اصل ذات پاکت درون جزو و کل در عین خاکت

392 طلبکار تواند اینجا همه کس توئی در جان و دل فریادشان رس

393 طلبکار تو و تو در درونی نمیدانند اینجاگاه چونی

394 طلبکار تواند اینجای ذرّات تو بنمودی حقیقت نفخهٔ ذات

395 طلبکار تو جمله سالکانند فتاده در ره کون و مکانند

396 طلبکار تو و تو در وجودی که پیش از آفرینش کل تو بودی

397 طلبکار تو اینجا هر چه بینم تو میدانی که در عین الیقینم

398 طلبکار تو میجویند رازت که تا ناگه بیابند جمله بازت

399 طلبکار است جان در تن طلبکار نمایش بیشکی اینجای دیدار

400 طلبکار است دل در قربتِ تو فتاده بیخود اندر حضرت تو

401 طلبکار است اینجا جمله اشیا که تا بوئی بیابد ازتو اینجا

402 طلبکار است خورشید فلک بست از آن با نور رویت با تو پیوست

403 طلبکار است و سرگردان شده ماه همی گردد ترا در عین خرگاه

404 طلبکار تو اینجا مشتری است بجان و دل ترا او مشتری است

405 طلبکار تواند اینجا نجومات کجا دانند از سرّ علومات

406 طلبکار تو اینجاگه شده عرش حقیقت نور تو افشانده بر فرش

407 طلبکار تو کرسی گشته با لوح که تا بوئی بیابندت از آن روح

408 طلبکار تو است افلاک و انجم همه در بحر عشق تو شده گم

409 طلبکار تو است اینجای آتش همی سوزد ز شوق روی تو خوَش

410 طلبکار تو است اینجایگه باد از آن کرده تمامت از تو آباد

411 طلبکار تو است اینجایگه آب که نورتست در وی جان تو دریاب

412 طلبکار تو است اینجایگه طین که تا بوئی بیابد این دل و دین

413 طلبکار تو است اینجایگه کوه بمانده دائم اندر عار اندوه

414 طلبکار تو است اینجای دریا از آن خویش میزند در جوش غوغا

415 طلبکار تو میبینم یکایک توئی پیدا شده در جمله بیشک

416 طلبکار تو میبینم دو عالم تمامت انبیای ما تقدّم

417 همه در تو چنان مشتاق بودند که در تو نور کلّی طاق بودند

418 همه از آرزوی روی ماهت شده پنهان کل در خاک راهت

419 اگر آدم بد از تو دید او راز حقیقت از تو هم انجام و آغاز

420 اگر هم نوح از شوقست ای جان فتاده در سر دریای عمّان

421 اگر هم شیت بد در خاک کویت شد اینجا جانفشان از شوق رویت

422 اگر هم بد خلیل از شوق دیدار شد اینجاگاه از سرّ تو در نار

423 اگر هم بود اسماعیل ای جان ز عشقت خویش را میکرد قربان

424 اگر هم بود اسحاق گزیده ز عشق روی تو شد سر بُریده

425 اگر هم بود یعقوب از غم تو درون ریشش آمد مرهم تو

426 اگرچه بود یوسف در چه راز ز تو هم یافت آخر عزّ و اعزاز

427 اگر هم بود موسیّ گزیده ز عشقت گشت اینجا راز دیده

428 اگر هم بود ایّوب بلاکش ز شوق عشق تو در پنج و در شش

429 اگر هم بود جرجیس از عنایت ترا شد پاره پاره در هدایت

430 اگر هم بود عیسی صاحب راز ز شوقت جان خود را باخته باز

431 اگر هم بود عیسی صاحب اسرار ز شوقت چند ره آمد ابردار

432 اگر هم بود حیدر با تو هم سر حقیقت راز تو دانست و شد سر

433 تمامت اولیا از تو نمودند کرامات و ولایت کز تو دیدند

434 تمامت سالکانِ راه دیده شدند از مهر رویت سر بریده

435 تمامت واصلان در عین دیدار شدند اینجایگه از تو پدیدار

436 زهی بگذشته از کون و مکان تو طلسمند این همه در عشق جان تو

437 زهی بگذشته تو از چرخ اعلا درون جزو و کل پنهان و پیدا

438 زهی دید تمامت ارزنی تو تمامت برزد و کل ارزنی تو

439 زهی دیده در اینجا ذات بیچون خدا بی واسطه تو بی چه و چون

440 زهی از تو شده پیدا شریعت در او مخفی نمودستی حقیقت

441 زهی مهتر که در تو جمله پیداست همه ذرّات از عشق تو شیداست

442 زهی بنهاده اینجاگه اساست نموده شرع بی حدّ و قیاست

443 زهی در جمله تو بنموده دیدار عیان در جان و صورت ناپدیدار

444 زهی گفته در اینجا آنچه دیده چو تو دیگر کسی هرگز ندیده

445 زهی درجان عطّار آمده راز نموده مر ورا انجام و آغاز

446 زهی عطّار از تو مست وحیران شده ازتو بکل پیدا و پنهان

447 زهی عطّار از تو راز دیده ترادرجان خود کل بازدیده

448 زهی عطّار در تو ناپدیدار شده واله فشانده سر در اسرار

449 زهی عطّار در توکل شده حق اناالحق گفته از تو راز مطلق

450 زهی عطّار در سرّ محمد(ص) شد از جان تو منصور و مؤیّد

451 زهی عطّار کز سرّ کماهی محمد(ص) را یقین دیده الهی

452 زهی عطّار تا چند از بیانت بگو مر جمله اسرار نهانت

453 زهی عطّار کاینجا راز دیدی محمد در درونت باز دیدی

454 تو مگذر از یقین ای پیر عطّار که پیغامبر نمودت جمله اسرار

455 تو مگذر زینچنین شاه سرافراز که او آخر تراکرده سرافراز

456 تو مگذر زین نمود آفرینش که پیدا شد ترا در عین بینش

457 از او خواه این زمان درمان ریشت که داری درد و درمان هست پیشت

458 از او خواه این زمان چیزی که خواهی که خوش آسوده در نزدیک شاهی

459 از او خواه این زمان دیدار بیچون که بنماید زخود کل بی چه و چون

460 از او خواه این زمان تا رخ نماید یکی را پرده از رخ برگشاید

461 از او خواه این زمان روح دل خود چو خود بردار با خود حاصل خود

462 از او خواه این زمان تو ذات او را که میدانی یقین آیات او را

463 از او خواه این زمان او را نظر کن وجود او مر او را خاک در کن

464 چو داری با خود اینجا سرّ احمد مبین جز او که چیزی نیست از بد

465 همه نیکست اینجا هر چه دیدی چو او اندر همه چیزی بدیدی

466 همه نیکست کز کل دید و دانست محمد در همه اسرار دانست

467 همه نیکست اینجا هرچه یابی ولی چون مصطفی هرگز نیابی

468 چو دیدم مصطفی دیدم حقیقت سپردم راه شرع اندر طریقت

469 از او بنمود اینجا جوهر ذات که تا واصل کنم من جمله ذرّات

470 از او واصل کنم من عاشقان را بعزّ آن گه رسانم سالکان را

471 از او واصلم کنم تا جمله دانند محمد(ص) را ببینند گرتوانند

472 که تا چون من شوند اینجا حقیقت ابی شک پاک از دید طبیعت

473 چو من واصل شوند و راز بینند سراپا را محمد(ص) باز بینند

474 محمد باز بینند جمله در خود شوند فارغ یقین از نیک وز بد

475 محمد باز بینند از شریعت بیارند آنگهی از پی طریقت

476 چو احمد روی بنمودست دانم درون جزو و کل عین العیانم

477 حقیقت من محمد نام دارم از او پیدا حقیقت کام دارم

478 فریدالدّین محمد هست نامم محمد(ص) داده اینجا جمله کامم

479 از آن تکرار علم وحی دارم که غیر از مصطفی چیزی ندارم

480 مرا این سرّ محمد بر گشادست حقیقت جوهرم در جان نهادست

481 مرا این سر از او گشتست پیدا که چون منصور گشتستم هویدا

482 مرا این سر کز او دارم عیانست که جان و صورت من بی نشان است

483 چنان در تقوی باطن یکیام که کلّی با محمّد بیشکیام

484 که در یکی زدم اینجا قدم من گذشتم از وجود و از عدم من

485 قدم را محو کردم در نهانی یکی گشتم ز اسرار معانی

486 دوعالم را یکی دیدم در اینجا محمد(ص) از همه بگزیدم اینجا

487 چو او بُد جزو و کل دیگر چه بینم از این بیشک در این عین الیقینم

488 چو اودیدم که بیشک جزو و کل بود تنم را در بلا او عین ذل بود

489 بسی دیدم بلا و رنج اینجا شد آخر پای من در گنج اینجا

490 چو دیدم بود گنج کل محمّد(ص) ز من برداشت رنج کل محمد(ص)

491 ز گنج او جواهر یافتم من یقینِ ذاتِ ظاهر یافتم من

492 ز گنج او بسی دُرهای اسرار برافشاندم در اینجاگه باسرار

493 ز گنج او بسی گوهر فشاندم بعرش و فرش و ماه و خور فشاندم

494 ز گنج او تمامت با نصیبند نمیدانند جمله با حبیبند

495 ز گنج او اگرچه هست گوهر مرا آن جوهر است اندر برم بر

496 دَرِ این گنج من کل برگشادم تمامت سالکان را داد دادم

497 در این گنج کل آن کس ببیند که جز پیغامبر اینجا مینبیند

498 از این گنجِ معانی بهره یابد پس آنگاهی ز دل او زهره یابد

499 دَرِ گنج معانی برگشاید همه در گنج بیشک ره نماید

500 چو من این گنج بر کلّی فشاندم ز جان و دل ز سرّ خود براندم

501 دَرِ این گنج بگشادست عطّار همه آفاق را کرده گهربار

502 بسر این گنج در اسرار افشاند بگفت و گرچه مخفی نکتهها راند

503 چنان این گنج او خواهد نمودن در آخر از میان خواهد ربودن

504 که کلّی این طلسم و بود جسمش کند خرد و نماند عین اسمش

505 طلسم و گنج را خرد آورد او می صاف از سرور وی خورد او

506 شود عشقش حقیقت آخر کار طلسم و گنج گرداند پدیدار

507 طلسم اینجایگه چون بشکند باز شود پیدا از او انجام و آغاز

508 نماند گنج کان دیگر نبیند کسی الا به جز آنکو ببیند

509 که گنج اینجا دو است ار چه یکی است بمعنی و بصورت بیشکی است

510 یکی گنج صفاتست اندر اینجا حقیقت گنج ذاتست اندر اینجا

511 ز اوّل گنج ذات آنگه صفاتست کز این ذرّات آخر با ثباتست

512 ز گنج اوّلت اشیا نماید چو گنج ذات ناپیدا نماید

513 ز اوّل گنج چون پیدا ببینی نظر کن گر تو مر صاحب یقینی

514 ز گنج ظاهرت مر جمله اشیاست که در بود تو اینجاگاه پیداست

515 صفای تست اینجا گنج معنی نیابی تا نیابی رنج معنی

516 بکش رنجی و آنگه گنج بنگر دگر آن گنج را بی رنج بنگر

517 چو گنج این صفات خود بدیدی بصورت خوب و نیک و بد بدیدی

518 نظر کن گنج هر جوهر که یابی برافشان تا دگر چیزی نیابی

519 چو گنج اینجا برافشانی بیکبار حقیقت گنج ذات آید پدیدار

520 چو گنج ذات بینی بیشکی تو حقیقت هر دو را بینی یکی تو

521 یقین این گنج را آن گنج بینی مر این فرصت که آن بی رنج بینی

522 یکی گنج است بی اسم ار بدانی همه جانست با جسم ار بدانی

523 یکی گنجست در عالم گرفته از اول صورت آدم گرفته

524 یکی گنجست پیدا و نهانی یقین در تو اگر این کل بدانی

525 یکی گنجست در تو ناپدیدار وجود تو طلسمی زو پدیدار

526 یکی گنجست در تو درگشاده هزاران جوهر اندر وی نهاده

527 یکی گنجست کان ذات الهی است هر آنکو یافت او را پادشاهیست

528 یکی گنجست کز دیدار آن گنج بسی خوردند اینجاگه غم و رنج

529 یکی گنجست پر دُرِّ الهی گرفته نور او مه تا بماهی

530 ز ماهی تا به مه این گنج بنگر توئی از عاشقان بیرنج بنگر

531 که تا این گنج اینجا آشکارست نمودارم در آخر پنج و چارست

532 مرا گنجی است حاصل در دل و جان کرا بنمایم اینجا گنج پنهان

533 ز ماهی تا به مه پر دُرّ و جوهر گرفته نور آن در هفت اختر

534 زماهی تا به مه دیدم همه گنج بسی بردم در اینجاگاه من رنج

535 مرا گنجیست حاصل تا بدانید دل و جانم از آن واصل بدانید

536 مرا آن گنج اینجا دست دادست دل و جانم از اینجا مست دادست

537 مرا آن گنج حاصل شد بیکبار طلسم او شد اینجا ناپدیدار

538 مرا آن گنج اینجا رخ نمودست عجب آن گنج در گفت و شنودست

539 کرا بنمایم اینجا گنج اسرار که تا بشناسد اینجاگاه عطار

540 کرا بنمایم اینجا گنج جانان که او میدیده باشد رنج جانان

541 کرا بنمایم اینجا گنج تحقیق مگر آنکو که یابد رنج توفیق

542 کرا بنمایم اینجا گنج جوهر مگر آنکو ببازد همچو من سر

543 کرا بنمایم اینجا گنج معنی مگر آنکو رسد در عین تقوی

544 کرا بنمایم اینجا گنج جانان مگر آنکو شود در دوست پنهان

545 کرا بنمایم و من با که گویم که خواهد برد از این میدان چو گویم

546 کرا این گنج بنمایم در اینجا که گردد همچو من در عشق رسوا

547 برسوائی توانی یافت اینجا بکش رنجی تو ای عطّار اینجا

548 سر تو بر سر گنجست بردار مثال عین منصوری تو بردار

549 سر تو بر سر گنجست رفته از آن آسوده و رنجست رفته

550 سر تو بر سر گنج الهی است گدا بودی در آخر پادشاهیست

551 سر تو بر سر گنج یقین است همه ذرّات تو عین الیقین است

552 سر گنج معانی بر سر تست حقیقت مصطفی مر افسر تست

553 سر این گنج بگشادست احمد حققت مر ترا دادست احمد

554 ولیکن گر ترا میباید این گنج بر افشان جان و سر بر این سر گنج

555 سرت بردار کن وین گنج بستان ابی سر شو ببر این گنج بستان

556 چه باشد گرچه سیصد رنج باشد نخواهم سر مرا چون گنج باشد

557 نخواهم سر حقیقت گنج خواهم دل از دوست من بیرنج خواهم

558 ببُر سر تا شود گنج آشکارت چنین اینجا قلم راندست یارت

559 بسر گنج حقیقت یافت خواهی بسر دریاب مر گنج الهی

560 سر خود را فدای گنج کردم تو میدانی که من پر رنج بردم

561 سرم بادا فدای گنج جانم که خواهم برد آخر رنج جانم

562 فدای گنج ذات تست ای جان همی گویم بکُش خواهی برنجان

563 چو من عاشق در این گنج تو هستم تو میدانی که بر رنج تو هستم

564 ز گنج تست این فریاد و شورم بکش تا گنج بنمائی بزورم

565 بزور این گنج را برداشت منصور ورا در جمله عالم کرد مشهور

566 بزور این گنج کی نتوان ستد باز یکی بینی در اینجا نیک و بد باز

567 زهی منصور کین گنجست مسلم شد اینجا کس ندید از عهد آدم

568 زهی منصور صاحب درد تحقیق ترا این گنج گشت از یار توفیق

569 زهی منصور بگشاده درِ گنج نهاده جان و سر را بر سر گنج

570 زهی منصور گنج اینجا فشانده بسر در راز جانان تو بمانده

571 بسر این گنج جان برداشتی تو که پیر گنج رهبر داشتی تو

572 چو پیر گنج در بگشود اینجا ترا مر گنج کل بنمود اینجا

573 چو پیر گنج این در برگشودت ترا این گنج مر کلّی نمودت

574 چو پیر گنج اینجا یافتی باز شدی از گنج معنی جان و سر باز

575 چو پیر گنج دیدی گنج بردی که در اوّل حقیقت رنج بردی

576 ترا این گنج شد اینجا پدیدار ولی در گنج گشتی ناپدیدار

577 ترا این گنج معنی شد مسلّم که از معنی زدی در گنج کل دم

578 بیک ره گنج بنمودی بعشاق فکنده دمدمه در کلّ آفاق

579 بیک ره دم زدی در گنج اینجا برافکندی بکلّی رنج اینجا

580 بیک ره دم زدی اندر اناالحق از آن بردی تو گنج ذات مطلق

581 بیک ره گنج بنمودی بمردان شکستی مر طلسم چرخ گردان

582 بیک ره گنج اینجا برفشاندی همه در سوی ذات خویش خواندی

583 بیک ره پرده از سر بر گرفتی یقین این گنج ظاهر برگرفتی

584 ترا زیبد دم اینجاگه زدن کل که بیرون آوری ذرّات از ذل

585 تو داری مملکت بر هفت گردون که گنج ذات دیدی بیچه و چون

586 ترا زیبد از اینجا گنج بردن که از جان و دل اینجا رنج بردن

587 تو گنج ذات دیدی در صفاتت بگفتی بیشکی اسرار ذاتت

588 تو گنج ذات دیدی بی بهانه زدی دم از اناالحق جاودانه

589 تو گنج ذات دیدی اندر اینجا مرا بر واصلان کردی تو پیدا

590 زدی دم از اناالحق جاودانه چو جانان یافتستی بی بهانه

591 تو گنج ذات دیدی از یقینت یکی شد اندر اینجا کفر و دینت

592 تو گنج ذات دیدی و شدی ذات ز معمور تو اینجا جمله ذرّات

593 حقیقت گنج ذات اندر صفاتی ندانم این بیان جز نور ذاتی

594 که یابد گنج تو جز دید عطّار که بگشودی بکل تقلید عطّار

595 از آن عطار در تو ناپدیدست که دائم با تو در گفت و شنیدست

596 بیانش جملگی با تست اینجا که او را در میان جان تو پیدا

597 شدی و راز گفتی در نمودش فنا خواهی تو کردن بود بودش

598 فتاده اوّل و آخر مر او را که اینجا کل نظر کردی تو او را

599 ز تو عطّار دیدار تو دیدست در اینجا عین اسرار تو دیدست

600 ز تو عطّار در تو بی نشان شد اگرچه در تو اوّل بی نشان شد

601 ز تو عطّار این سر یافت آسان از آن میگردد او در خویش حیران

602 ز تو عطّار این سر یافت در جان از آن شد در وجود خویش پنهان

603 ز تو عطّار در گفت و شنیدست چگویم کز هویدا ناپدیدست

604 تو گنجی دادهٔ عطّار اینجا که میریزد دُرِ اسرار اینجا

605 تو گنجی دادهٔعطّار در خویش که پرده برگرفت اینجای از خویش

606 تو گنجی دادهٔ مر جوهرش باز که ارزان داده است آن جوهرش باز

607 تو گنجی دادهٔ عطّار بفشاند ترا دید و ترا اینجایگه خواند

608 ترا دارد دگر کس را ندارد اگرچه گنج چون گوهر ندارد

609 ز گنج ذات خود او بی بهانه دی دم از اناالحق جاودانه

610 که جز آن جوهرش یکی نبیند اگرچه هست ناپیدا ببیند

611 ازآن جوهر دلا اندر فنائی چه غم داری که منصور بقائی

612 توئی گنج و توئی منصور معنی دمیده در دم خود صور معنی

613 در اینجا جوهری داری چو منصور که خواهد بود آن جوهر پر از نور

614 توانی جوهر خود باز دیدن چو منصورت ابا تو راز دیدن

615 چو منصور است با تو در میانه ز کُشتن بین حیات جاودانه

616 حیاتِ جانِ تو بعد مماتست در آخر مر ترا دیدار ذاتست

617 حیاتی یافت خواهی آخر کار که مانی تا ابد در وصل دلدار

618 حیاتی یافت خواهی در دل و جان در آخر هیچ نبود جز که جانان

619 حیاتی یافت خواهی از دم ذات که ازدم زنده گردانی تو ذرّات

620 حیاتی یافت خواهی بی چه و چون که محکوم تو گردد هفت گردون

621 حیاتی یافت خواهی عاشق آسا که باشی بیشکی در عشق یکتا

622 حیاتی یافت خواهی آن سری تو که معنی یافت خواهی جوهری تو

623 حیاتی طیبه آن نام دارد که شاه اندر یداللّه جام دارد

624 دهد مر جان عشق آنجا که خواهد که آخر گنج ذات خود نماید

625 دهد آن جمله را مر جمله عشاق که تا گردند در آخر همه طاق

626 دهد آن جام معنی سالکان را که تا بیهوش بیند جان جان را

627 دهد آن جام اندر آخر کار حجاب عقل بردارد بیکبار

628 دهد آن جام و بنماید جمالش بتابد آن زمان نور جلالش

629 دهد آن جام پس گوید انااللّه ایا عاشق از این سر باش آگاه

630 دهد آن جام و بنماید رخ خویش حجاب جسم و جان بردارد از پیش

631 دهد آن جام مر هر کس بقدرش بتابد از تجلّی نور بدرش

632 دهد آن جام اگر داری تو خاطر بنوش آن جام و پنهان شو بظاهر

633 بنوش آن جام اگر داری تو طاقت ز هستی کن خراب آنگه وثاقت

634 بنوش آن جام می ازدست دلدار مشو ازدست و بنگر دست دلدار

635 بنوش آن جام و آنگه دم فروکش یقین مخفی شو اندر چار و سه شش

636 بنوش آن جام می بی عین درخواست که جان باشد در آن لحظه مرا راست

637 بنوش آن جام از سلطان جمله که بخشد مر ترا برهان جمله

638 بنوش آن جام و مستی را بکن تو چو نتوانی مگو از این سخن تو

639 بنوش آن جام و بنگر عین انجام که تا شاهت چه میبخشد سرانجام

640 بنوش آن جام و بنگر عین آغاز که تا جانت کجا خواهد بدن باز

641 بنوش آن جام و باش اندر سکون تو که پیر عشق باشد رهنمون تو

642 بنوش آن جام و بنگر سر آن ذات نگه میدار از خود جمله ذرّات

643 بنوش آن جام و وز بیرون منه کام که تا مقصود حاصل بینی و کام

644 بنوش آن جام و آهسته شو اینجا بیک ذاتت تجلّی کرد و یکتا

645 بنوش آن جام چون مردان تو مطلق که خودحق گوید از مستی اناالحق

646 نگه میدار صورت اندر این باز اگر کردی چنین بینی تو شهباز

647 تمامت انبیا این جام خوردند بخاموشی پس آنگه نام بردند

648 ز خاموشی جمال یار دیدند درون با یار در خلوت گزیدند

649 چواحمد نوش کرد آن جام اول نشد مانندهٔ صورت معطل

650 چو احمد نوش کرد این جام اینجا نبوّت یافت هم فرجام اینجا

651 ز خاموشی که بودش مقتدا شد از آن بر جزو و بر کل پادشا شد

652 چو کرد آن جام نوش از دست دلدار بشد چون دیگران او مست دلدار

653 چو کرد آن جام نوش اندر طبیعت فرود آمد بدو رازِ شریعت

654 در آن هستی حقیقت گشت هشیار جمال جاودانش شد پدیدار

655 در آن مستی چنان هشیار حق بود که ازمستی بکل دیدار حق بود

656 در آن مستی اساس شرع بنهاد حقیقت اصل کل در شرع بگشاد

657 رموز سرّ جان با کس نگفت او بجز حیدر ز دیگر مینهفت او

658 چنان در قربت دانش عیان شد که در قربت جمال بی نشان شد

659 در آن قربت که بد دیدار اللّه چنان بُد دائماً در عشق آگاه

660 که میدانست اینجا راز بیچون شریعت کرد اساس بی چه و چون

661 چو میدانست صرف هر وجود او حقیقت کرد حقّ و حق سجود او

662 پس آنگه گشت واجب جمله را سِرّ که تادارند نگه معنی ظاهر

663 سجود دوست کرد از بی نشانی مر او را منکشف شد از معانی

664 سجود دوست کرد اندر بر دوست که او بد در حقیقت رهبر دوست

665 سجود دوست کرد و شکر او گفت حقیقت دم زد و اسرار بنهفت

666 سجود دوست کرد اندر حقیقت از آن تقوی نبودش خود وصیّت

667 بعزّت یافت تقوی وز فتوّت بدو اظهار شد سرّ نبوّت

668 بعزّت یافت اینجاگه کمالش که بنمود او ز اظهار جلالش

669 سجود دوست کرد از آشنائی نزد دم چون کسان اندر خدائی

670 بعزّت یافت اینجا ذات بیچون بحرمت برگذشت از هفت گردون

671 از آن با کس نگفت و ذات بیچون که کس را خود نمیدید او چو آن خون

672 حقیقت کرد مخفی راز اینجا ولیکن با علی گفت باز اینجا

673 شب معراج او اندر زمین بود یقین او عیان عین الیقین بود

674 چنان اندر صفات و ذات ره داشت که اندر طین یقین دیدار شه داشت

675 همه دیدار دید و جاودان شد ولیکن شه ز دید خود نهان شد

676 چنان در سیر قربت رفت جاوید بمعنی برگذشت از نور خورشید

677 تمامت پردهها را راه کرد او ز عشقت جزو و کل آگاه کرد او

678 بهر چیزی که پیش سیّد آمد اگرچه در نمودش جیّد آمد

679 از آن بالاتر آنجاگه طلب کرد وجود خویشتن را پر ادب کرد

680 گذر میکرد و میشد سوی افلاک ابا عقل کل اندر عین لولاک

681 ز عقل کل گذر کرد وبرون تاخت بیک ره پردهٔ عزّت برانداخت

682 چو پرده برفتاد از عین ذاتش نگه میکرد اینجاگه صفاتش

683 نمود خویشتن را بی غرض دید تمامت آفرینش در عرض دید

684 چنان دید اندر اینجا عین دیدار که میخواهست کل بیند عیان یار

685 در آخر گر چه کل دید آفرینش در این معنی هزاران آفرینش

686 که اوّل دید آخر جملگی اوست یکی اندر حقیقت مغز با پوست

687 چو در عزت جلال کبریا یافت نمود ذات پاک انبیا یافت

688 همه در خود بدید اندر حقیقت گذر کرده ز اجرام طبیعت

689 همه در خود بدید اندر یکی بود وجود پاک او حق بیشکی بود

690 زمین و آسمان را یافت خرگاه همه ذرّه گدا و او شده شاه

691 برفعت در تجلّی بوداعیان ز نور آفرینش جمله حیران

692 حقیقت او چو بود خود نظر کرد بدید و جمله ذرّه را خبر کرد

693 وزان پس بُد یقین آفرینش که مر او خود نبد جز عین بینش

694 خدا خود دید و او بد عین اللّه نیابد این سخن هر زشت گمراه

695 محقق این بیان در خویش بیند که سرّ مصطفی در پیش بیند

696 حقیقت ذات شد احمد در آن دم برِ او ارزنی بُد هر دو عالم

697 بر او هردوعالم محو بنمود حقیقت دید خود دیدار معبود

698 خدا را دید در خود آشکاره بعزت شد ز خود در حق نظاره

699 خدا را دید او خود بیچه و چون مگو با آن که گوید آنچه وین چون

700 خدا را دید او در آفرینش ولی در خویش شد عین الیقینش

701 یقینش زان بُد اینجا در نبوّت که دید آن شب ز اندر عین قربت

702 یکی را دید اینجا بیچه و چون زمین و آسمان اسرار بیچون

703 یکی را دید و شد اندر یکی ذات ز ذات اینجا نمود او عین آیات

704 حقیقت هرچه با حق گفت بشنید ز ذات پاک خود دیدار کل دید

705 چو باز آمد سوی صورت یقین او بدانسته نمود اوّلین او

706 حقیقت حق شد و هم حق بدیده در اینجاگه بکام دل رسیده

707 حقیقت حق شد و اندر صفا ذات خبر کرد از نبوّت جمله ذرّات

708 چنان بد در صفا دیدار اسرار که بُد خود جان و دل اندر یقین یار

709 حقیقت چون چنان خود دید در حق حقیقت من رَآنی گفت مطلق

710 ابا حیدر نهانِ سرّ بیان کرد علی را نیز هم در خود عیان کرد

711 علی با خویشتن هم کرد یک او اگر نه این چنین دانی نه نیکو

712 بود ای مرد رهبر اعتقادت از این معنی تو رهبر اعتقادت

713 محمّد را علی دان و علی یار که هر دو از خدا بودند بیدار

714 از آن سیّد حقیقت لحمکٌ لحم بیان کرد و ندارد خارجی فهم

715 که دریابد که حیدر مصطفی بود ز نور او عیان نور خدا بود

716 چو هر دو را یکی دانی از ایشان شوی واصل به بینی ذات اعیان

717 چون سیّد با علی برگفت اسرار علی طاقت نیاورد ازدم یار

718 برفت و گفت با جاه و نهان شد دگر با او ابر شرح و بیان شد

719 تو گر مانند ایشان راز بینی نمود عشق ذاتت باز بینی

720 بود مرجاه دل گر باز گوئی ابا ناجنس بی ره راز گوئی

721 مکمّل باش و دل خاموش میدار وگرنه جای خود بینی تو بردار

722 حقیقت چون تو خود را در ببستی چوحیدر فارغ از هر بد نشستی

723 مگو اسرار با جاهل حقیقت که جاهل هست در عین طبیعت

724 نداند داد منکر داد از خود نماید مر ترا افعال خود بد

725 اگر می راز گوئی با کسی گوی که آرد مر ترا او روی در روی

726 یکی باشد ابا تو در معانی ابا او صرف کن این زندگانی

727 که هستند این زمان مر راز دیده حقیقت صاحب آن راز دیده

728 چو با ایشان بگوئی راز خویشت نهندت مرهمی بر جان ریشت

729 نه چون نادان که چون اسرار بشنود دمادم مر ترا انکار بنمود

730 مگو اسرار حق جانا تو با عام بترس از عام در شرح کالانعام

731 که اینجا اصل هست و فرع بنگر حقیقت این بیان در شرع بنگر

732 چو احمد راز خود با مرتضی گفت نه با مرجاهلونَ ناسزا گفت

733 حقیقت مغز نی چون پوست آمد اگرچه جمله دید و دوست آمد

734 بیان در شرع این دم میرود کل که مرعین حقیقت را تو بی ذل

735 ندانی و نیابی یار بیچون مکو اسرار خود با هر دو گردون

736 تو ای عطّار اگرچه در بلائی حقیقت بیشکی در عین لائی

737 نگفتی راز خود جز با دم خویش که با خود داری اینجا آدم خویش

738 بمعنی راز خود را جز که با خود از آنی فارغ از دیدار هر بَد

739 چو راز دوست با خود گفتی اینجا دُرِ اسرار خود را سفتی اینجا

740 از آن بردی تو اینجاگوی معنی که داری انس یار و بوی معنی

741 رسیدت در مشام جان حقیقت شدی فارغ تو از عین طبیعت

742 جمال یار در صورت بدیدی در اینجا دید منصورت بدیدی

743 از آن دم در زدی اندر دم دوست که دیدی مغز جانت را تو بی پوست

744 از آن داری تو سرّ عشق دلدار که میگوئی همه در دیدن یار

745 بسی گفتی بسی دیدی تو بیخویش مگو تا چند خواهی گفت درویش

746 ولیکن تا یکی حرفت بیاید بگفتن دم فروبستن نشاید

747 نه این سرّ مر تو میگوئی که جانان حقیقت میکند این نصّ و برهان

748 نه این سرّ مر تو میگوئی چه و چون ترا میگوید اینجا بیچه و چون

749 نه این سرّ مر تو میگوئی چه و چون ترا میگوید از اسرار بیچون

750 نه این سرّ مر تو میجوئی حقیقت که گفتی و یقین میگو یقینت

751 خدا بنمود رازت گفت سرباز در آخر پیش روی یار سر باز

752 مترس از جان و بین تا چند گوید که اصل خویش اینجاگاه جوید

753 مر او را کشتن تو هست مقصود بکش خود را و کل شو دید معبود

754 دمادم مینماید دید معراج دمادم مینهد بر فرق او تاج

755 دمادم میکند اینجا ندایت در این اسرارها سرّ هدایت

756 تو اینجا یافتی تا خوش بدانی که بگشاده در گنج معانی

757 ترا این گنج معنی یار بخشید بآخر مر ترا دیدار بخشید

758 ترا این گنج معنی یار دادست یقین بی زحمت اغیار دادست

759 ترا این گنج معنی رایگانست که دیدارش به از کون و مکانست

760 ترا این گنج معنی شاه بخشید حقیقت مر دل آگاه بخشید

761 ترا این گنج معنی دوست دادست حقیقت گنج اینجا در نهادست

762 بنزد همّتت دنیا خیالی است که دنیا سر بسر نزدت خیالی است

763 بنزد همّتت دنیا نیاید یکی ارزن اگر عمرت سرآید

764 ز دنیا آنقدر بس یادگاری که بنمودت حقیقت دوست باری

765 ز دنیا آنقدر بس پیش واصل که مقصود کسان کردی تو حاصل

766 ز دنیا یادگاری باز ماند خوشا آنکس که با شهباز ماند

767 ز دنیا گرچه درآخر فنایست همی دون عاقبت دید لقایست

768 ز دنیا گفتن تو راز حق بود که گوشت در یقین از دوست بشنود

769 همه اسرار اینجا فاش کردی حقیقت نقش خود نقاش کردی

770 همه اسرار بیچون باز گفتی ولی با صاحب این راز گفتی

771 در این دنیا به جز نامی نماند که هر کس را سرانجامی نماند

772 در این دنیا به جز نیکی مکن تو بجز نیکی میاور در سُخُن تو

773 بجز نیکی نخواهد بود پاداش خوشا آنکس که مر او راست پاداش

774 بجز نیکی نخواهد برد از اینجا خوشا آنکس به نیکی مرد اینجا

775 بجز نیکی نخواهد برد با خود که مر پنهان نماند نیک و هم بد

776 بجز نیکی مکن ای یار خوشرو ز نیکی گفته است عطار بشنو

777 بجز نیکی نماند جاودانه که کلّی نیک دید یار یگانه

778 بجز نیکی مکن بر جای هرکس که نیکی میرسد فریاد هر کس

779 بجز نیکی مکن و ز نیک اندیش که هم نیکیت آید عاقبت پیش

780 بجز نیکی مکن در زندگانی که نیکی یابی اینجا جاودانی

781 بجز نیکی مکن یار دلفروز تو نیکی را همه از نیک آموز

782 بجز نیکی مکن در هیچ بابی که تا هرگز نه بینی تو عذابی

783 بجز نیکی مکن تا حق شوی تو حقیقت نور حق مطلق شوی تو

784 زنیکی حق در اینجا رخ نمودست ز نیکی جملگی پاسخ نمودست

785 هر آنکو کرد نیکی بد ندید او حقیقت در میان خود ندید او

786 چه به باشد ز نیکی کردن ای دوست بنه در پیش نیکی گردن ای دوست

787 ز نیکی چون نهادی خویش گردن پس آنگه مر ترا این گوی بردن

788 سزد کین جا بری مانند منصور شوی از نیکی اینجاگاه مشهور

789 دلا نیکی کن و بد را میندیش که نیکی آیدت پیوسته در پیش

790 دلا نیکی کن اندر بردباری اگر از نیک مردان هوش داری

791 دلا نیکی کن از نیکی خبردار که از نیکی شوی از حق خبردار

792 دلا نیکی کن اندر عین دنیا تو بیشکی بدی دان پیش دنیا

793 دلا نیکی کن از جان تا توانی بدی هرگز مکن تا راز دانی

794 دلا نیکی کن از عین هدایت که تا یابی تو پیوسته سعادت

795 به نیکی کوش همچو انبیا تو که از نیکی شوی عین صفا تو

796 به نیکی کوش چون منصور حلاج که از نیکی نهی بر فرقها تاج

797 به نیکی کوش و نیکی کن ز دنیا که نیکی دوست دارد یار یکتا

798 به نیکی کوش و در نیکی سخن گوی که از نیکی ببردی از سخن گوی

799 مکن هرگز بدی تا بد نبینی چنین دان راز اگر صاحب یقینی

800 مکن هرگز بدی بر جای دشمن که حق را دوست گردانی از این فن

801 مکن هرگز بدی بر جای هر کس ترا این نکته میگویم همین بس

802 بکن هرگز بدی تا میتوانی که مانی در عذاب جاودانی

803 مشو غرّه ببد کردن در اینجا که ناگه بشکند هر گردن اینجا

804 در این دنیا نمود خود چنان کرد که در نیکی وجود خود نهان کرد

805 چنان در نیکوی خود کرد تسلیم ز حق بد دائما با ترس و با بیم

806 بطاعت زندگانی را بسربرد پس از طاعت یقین گوی ادب برد

807 نکرد آزار کس در دار دنیا پس آنگه رفت تا دیدارمولی

808 نرنجانید کس هم خود نرنجید جهان چون برگ کاهی او نسنجید

809 در آخر رفت اندر نیکنامی نه در ناپختگی و ناتمامی

810 هر آنکو این چنین رفت از نمودار حقیقت از حقیقت شد خبردار

811 در آن سر هر چه کردی پیشت آید چو نیکو بنگری در خویشت آید

812 در آن سر میبدانی کین چه سر بود خوشا آنکس که اینجا باخبر بود

813 نداند هر کسی این سرّ اسرار نیابد هر بصر مردیدن یار

814 مگر آنکو هدایت یافت اینجا هم از آن پای می بشناخت اینجا

815 در آن سر هر که نیکی کرده باشد بسوی دوست نیکی بوده باشد

816 عوض یابد بهشت جاودانی وگرنه عین دوزخ جاودانی

817 نه شعر است این که عین حکمتست این حقیقت سرّ یار و قربتست این

818 حقیقت این بیانها مغز جانست نه شعر است این که سرّ جان جانست

819 حقیقت جان جان این رازها گفت چو گوش دل شنید این راز بنهفت

820 شریعت باز بین است این بیانها ز هر گونه نوشتست این عیانها

821 چو اصل دوست اینجا باز دیدی نوشتی آنچه آنجا راز دیدی

822 حقیقت اصل کل بنمودهٔتو هزاران چشمها بگشودهٔ تو

823 هزاران چشمهٔ معنی در اسرار ترا درجان و دل آید پدیدار

824 هزاران چشمهٔ معنی تو داری شده ریزان چو ابر نوبهاری

825 حقیقت چشمهٔ دل ز آن سرایست دلت بیچاره اینجاگه بخوابست

826 تمامت چشمه زان دریای بوداست که بحر است و ترا چشمه نمود است

827 حقیقت بحرکل دان چشمهایت نکو بگشای اینجا چشمهایت

828 نظر کن چشمهای بحر بیچون که بنمود است اینجا بیچه و چون

829 از این دریا که اوّل چشمه بودست که بحر است و ترا چشمه ببودست

830 حقیقت چشمهایت گشت دریا از آن در میفشاند بر ثرّیا

831 کز آن جوهر بعالم روشنائی حقیقت دارد از عین صفائی

832 از آن جوهر همه اشیا پدیدست ولی در قعر دریا ناپدیدست

833 از آن جوهر در اینجا بی نشانست که کس اسرار جوهر می ندانست

834 از آن جوهر که در جانست پیدا حققت نور جانانست پیدا

835 از آن نورست تابان هر دو عالم نماید نور خود در جان دمادم

836 از آن نور است تابان آسمانها از آن نور است این شرح و بیانها

837 از آن نور است پیدا جوهر دل حقیقت کرده هر مقصود حاصل

838 از آن نور است اینجا جوهر جان که در صورت شدست اینجای رخشان

839 از آن نورست اینجا عین دیده اگر صاحبدلی بگشای دیده

840 از آن نور است اینجا عین اشیا حقیقت جمله پنهانی و پیدا

841 از آن نور است اینجا نور خورشید حقیقت مشتری و نور ناهید

عکس نوشته
کامنت
comment