آمدی سوی من و ز اشک خودم مانده خجل از جامی غزل 562

آمدی سوی من و ز اشک خودم مانده خجل

1 آمدی سوی من و ز اشک خودم مانده خجل که به ره پای تو چون سرو شد آلوده به گل

2 خون شد از رشک گلم دل، بنشین پیش دو چشم که بشویم گلت از پای به خونابه دل

3 میل سیل مژه ام می کنی آری باشد طبع ارباب کرم جانب سایل مایل

4 جاه و تمکین تو را هیچ گزندی مرساد چون به سر وقت گدایان گذری مستعجل

5 جان ازان پاکتر آمد که بگیرد گردی دامنش را چو کند در تن خاکی منزل

6 اینقدر لطف بس از جانب لیلی که گهی به سر تربت مجنون گذراند محمل

7 تا غلام تو شد ای خسرو خوبان جامی قاضی عشق به آزادی او بست سجل

عکس نوشته
کامنت
comment