در دل چاکم درون از چشم روشن آمدی از جامی غزل 984

در دل چاکم درون از چشم روشن آمدی

1 در دل چاکم درون از چشم روشن آمدی خانه در باز و تو همچون مه ز روزن آمدی

2 عارض از آب لطافت تازه می بینم تو را گویی ای گلبرگ تر حالی ز گلشن آمدی

3 ز استخوان ما مباد آسیب پیکان تو را ای که بر لاغر شکاران ناوک افکن آمدی

4 چون لب خود جانفزا چون چشم خود مردم کشی در همه فنها چو استادان یک فن آمدی

5 قصه ناکشتن من گفتی ای قاصد ز دوست قاصدا گویی به قصد کشتن من آمدی

6 ای به کوی خوبرویان رفته با دامان پاک پاکدامن رفتی اما چاک دامن آمدی

7 جامی از آزادی آن سرو گلرخ لب مبند چون درین بستان زبان آور چو سوسن آمدی

عکس نوشته
کامنت
comment