1 یارم چو سوار سوی میدان راند از دشمن و دوست جان و دل بستاند
2 و آنجا که چو غمزه تیغ در گرداند نه دوست رها کند نه دشمن ماند
1 ای ز روی تو آب بر آتش دل ریشم متاب بر آتش
2 ای زرشک خط تو چون خط تو جگر مشک ناب بر آتش
1 سحرگهان که دم صبح در چمن گیرد چهار سوی چمن نافۀ ختن گیرد
2 نسیم افتان خیزان چو مست عربده جوی بباغ در جهد و جیب نسترن گیرد
1 در فراقت دل ازین سوخته تر نتوان داشت خویشتن را به ازین زیر و زبر نتوان داشت
2 سرخ روییّ خود از لعل تو می دارم چشم وین چنین چشم کز از خون جگر نتوان داشت