یارب چه شد امروز که آن ماه نیامد از جامی غزل 313

یارب چه شد امروز که آن ماه نیامد

1 یارب چه شد امروز که آن ماه نیامد جان رفت ز تن وان بت دلخواه نیامد

2 صد قصه پرغصه من ظلم رسیده بردم به سر راه ولی شاه نیامد

3 از خاک درش بود مرا چشم غباری این لطف جز از باد سحرگاه نیامد

4 از لذت تیغت چه خبر مرده دلان را چون زخم تو جز بر دل آگاه نیامد

5 از حسن و لطافت دل من خلعت وصفی کم دوخت که بر قد تو کوتاه نیامد

6 هرگز به سر خاک شهیدان نگذشتیم کز خاک شهید غم تو آه نیامد

7 جامی من و جام می و قلاشی و رندی چون زهد و صلاح از من گمراه نیامد

عکس نوشته
کامنت
comment