- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 یار با ما پرتوی از نور روی خود نمود صبر و هوش و جان و دل زین عاشق بیدل ربود
2 چون شدم فانی ز خود در پرتو آن نور ذات گشت روشن بر من این اسرار از فضل و دود
3 کین جهان چون ذره روشن ز آفتاب روی اوست هم ز وی بوده همه ذرات را بود و نمود
4 در مزایای مظاهر نیست ظاهر غیر دوست اوست عابد اوست معبود اوست ساجد هم سجود
5 اوست مؤمن اوست ایمان اوست کافر اوست کفر طالب و مطلوب و شاهد اوست مشهود و شهود
6 جمله ذرات را از ظلمت آباد عدم رش نورش آورد بی شک به صحرای وجود
7 جمله را حق موی پیشانی گرفته می کشد بر صراط المستقیم از مؤمن و گبر و یهود
8 حق چو فرمودست والله بکل شی محیط پس نباشد هیچ کس را اندرین گفت و شنود
9 چون اسیری هرکه شد واقف ز اسرار نهان فارغ است از کفر و دین و رسته از جمله قیود