- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شب یلدا سرشت زنگی رنگ دست چون برد بر سبو زد سنگ
2 گفت با آفتاب روشن دل «کز محیط فلک به مرکز گِل
3 در زمانی چو بادپیمایم همچو مرغ از هوا فرود آیم
4 تو به روز و شبی به رعنایی کرۀ خاک را بپیمایی
5 گر جهانگیری از دی آموزی ببری ننگ و عار نوروزی
6 سرسالت به جای خویش آرد حیف از آن خان و مان که پیش آرد
7 بره ای در تنور آویزند نیم سیرت ز خوان برانگیزند
8 از بزرگی و شهریاری تو جز کله گوشه ای چه داری تو
9 گِل همان ریزه های زر دارد در دهان تو نیز اگر دارد»