1 کار با جمعی مرا افتاده در بحث سخن بی سر و پا جمله همچون ساکنان بادیه
2 هرزه گویی چند همچون سرخوشان انجمن مرده رنگی چند همچون تشنگان بادیه
1 این پیکر زرین که جهان گشته بسی آرام چو سیماب ندارد نفسی
2 خورشید مگو، که این سپهر غماز هر روز ز بام افکند طشت کسی
1 برق عشق آمد که سوزد خرمن تدبیر را با گریبان کار افتد دست دامنگیر را
2 نام من در دفتر اهل شهادت داخل است کرده ام روشن سواد جوهر شمشیر را
1 چو تیغ نیست محابا ز خصم پیشهٔ ما به روی سنگ دود همچو آب شیشهٔ ما
2 ز شور عشق بود هرکه باخبر، داند که هست نالهٔ ما بانگ شیر بیشهٔ ما
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به