عجائب هم خودِ از عطار نیشابوری جوهرالذات 16

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

عجائب هم خودِ خورشید تابانست

1 عجائب هم خودِ خورشید تابانست نمییابی مرا از این چه تاوانست

2 ترا خورشید اینجا آشکارست فتاده در حجاب هفت و چارست

3 درون این حجابت آفتابست از او مر پرده‌ها در عین تابست

4 ندانم تا که وصف او چگویم در این معنی دوای دل چه جویم

5 چو خورشیدست در جانت هویدا درون پرده پنهانست و پیدا

6 به کل خورشیدِ خود اندوده‌ای تو از آن در رنج و غم فرسوده‌ای تو

7 به کل خورشید کی پنهان نماید که روشن در مه تابان نماید

8 ببین خورشید تو در جان نظر باز کنون بنگر در انجام و در آغاز

9 همه نورست تاریکی نه پیداست ولیکن عقل از این معنی به سوداست

10 به نورش جملهٔ آفاق روشن فتاده عکس مه در هفت گلشن

11 گرفته نور خورشید است اینجا از او مر عاشقان گشتند شیدا

12 بکل خورشید جان پنهان نمودند از او مر شرع با برهان نمودند

13 در این خورشید عشاقند حیران حقیقت جمله آفاقند حیران

14 در این خورشید اگرچه راز گفتند ز هر نوعی ابا هم باز گفتند

15 ولی منصور خورشید حقیقت نمود او روی بی عین طبیعت

16 حقیقت پرده‌ها را کرد پاره همه خورشید را کرده نظاره

17 چو اینجاگاه خورشید وصالست از آن حضرت تجلّی جلالست

18 تجلّی در جلال اینجاست پیدا دل عشّاق از آن گشتست شیدا

19 تجلّی در جلال لایزالی ترا بنمود در عین وصالی

20 گمانت چون حجابی پیش آمد از آن اندر دلت صد نیش آمد

21 گمان بردار از خورشید و بنگر جمالش را تو تا جاوید بنگر

22 گمان بردار تا یابی رهائی رسی در عین خورشید خدائی

23 گمان بردار وین خورشید دریاب کز او داری حقیقت نور دریاب

24 گمان بردار ای سلطان معنی نظر کن نصّ این برهان معنی

25 گمان بردار و در سوی یقین شو تو شمس لایکاد و لایبین شو

26 گمان بردار چون خورشید پیداست حقیقت ماه با ناهید پیداست

27 سوی خورشید جانها مشتری بین همه جانها ز عشقش مشتری بین

28 یقین خورشید اندر خانهٔ ماست حقیقت عقلِ کل دیوانهٔ ماست

29 هزاران ماه از این خورشید تابانست همه ذرّات سوی او شتابانست

30 ز نورش عالم جانست روشن از او پیدا و پنهانست روشن

31 از او پیداست جسم و جان حقیقت وز او پیدا شود پنهان حقیقت

32 ترا خورشید روشن بر دلت تافت حقیقت جانت اینجا راز دریافت

33 ترا این راز شد اینجا مسلّم که این خورشید بنمائی دمادم

34 همه اعمی ز خورشید و، تو دیدی کمال نور جان در وی رسیدی

35 کمال نور جانت گشت پیدا که بود دوست کردستی مهیّا

36 ترا دیدار جانان هست حاصل از آنی بر همه اشیا تو واصل

37 تو گفتی راز جانان پیش هر کس حقیقت دیده‌ای اللّه را بس

38 نکردی یک نفس خاموش لب تو بگفته سرّ جانان بوالعجب تو

39 حجاب اینجایگه کل برگرفتی حقیقت یار را در برگفتی

40 جمال بی نشان داری تو در بر حقیقت اوست در جانان تو رهبر

41 تمامت عاشقان در شور کردی چو دریا خویشتن را شور کردی

42 عجب شوریست بس شیرین فتاده یقین کفر تو اندر دین فتاده

43 در این بحر معانی شورداری قوی عشقی عجب با زور داری

44 در این بحر معانی جوهری ساز تو داری بیشکی خود درد و دمساز

45 کمال عشق تو از دل پدیدست اگرچه دل ز جانان ناپدیدست

46 دلت شد ناپدید و جان پدیدار درون جان شده جانان پدیدار

47 ترا زین آن همه هر آینه جان حقیقت میکند مردم ز جانان

48 از این اسرارهای برگزیده نه کس بشنفته نی هرگز شنیده

49 ترا اظهار کردند این چنین راز که دیدندت که هستی جان و سرباز

50 ترا جان رفت و جانان پایدارست سرت افتاده اندر پای دارست

51 حقیقت پایداری همچو منصور نباشد همچو تو تا نفخهٔ صور

52 جمال بی نشانت روی بنمود دَرِ نابسته بر روی تو بگشود

53 دری کردند کل بر روی تو باز کز آن پیداست هم انجام و آغاز

54 حقیقت سلطنت امروز داری چو حلّاجت دلی فیروز داری

55 حقیقت آمدی سلطان معنی نکرده کس چو تو برهان معنی

56 از این شیوه معانی این چنین راز که گفتست این چنین با هرکسی باز

57 عجائب جوهری داری ز اسرار که میریزد در او دُرهای شهوار

58 همه کس از دَرِ تو با نصیبند نمیدانند و جمله با حبیبند

59 از این جوهر که آمد از سوی ذات در اینجا دردمیده نفخ آیات

60 تمامت بیخبر در عین پندار وزو یک تن در اینجا شد خبردار

61 نگفت او خود اباکس زانکه کل بود اگرچه در نبوت عین ذل بود

62 مر او را بود این جام فتوّت بعزّت نوش کرد او در نبوّت

63 چنان کو دید دیگر کس نبیند نه عالم نیز چون او بس نبیند

64 چنان کو را جمال بی نشان بود بمعنی و بصورت جان جان بود

65 چنان کو یافت اسرار حقیقت نمود دوست از بهر شریعت

66 نگفت و گفت با حیدر همه راز که او بُد با علی انجام و آغاز

67 به حیدر گفت اینجا راز بیچون علی آن یافت اینجا بیچه و چون

68 علی دانست دیگر از محمد(ص) حقیقت نیز منصور و مؤیّد

69 علی این راز برگفت آشکاره باو کشف الغطامی کن نظاره

70 علی دیدست کل دیدار اللّه که او بُد بیشکی دید هواللّه

71 علی دیدست اینجا ذات بیچون که نزدش ارزنی بُد هفت گردون

72 علی دیدست سرّ کن فکانی همه اسرار و انوار معانی

73 علی دیدست اینجا بیشکی دوست که این معنی من هم بیشکی اوست

74 علی بُد سرّ اسرار کماهی حقیقت مشتق از ذات الهی

75 علی با مصطفی هردو یکی‌اند حقیقت بیچه و چون بیشکی‌اند

76 علی با مصطفی دیدار بودند که هر دو صاحب اسرار بودند

77 علی با مصطفی هر دو خدایند نمودند و دگر کل مینمایند

78 چو ایشانند و نبود غیر ایشان تو اندر شرع میکن سیر ایشان

79 تو اندر شرع سرشان دان و تن زن وجود خویشتن را بر عدم زن

80 بجز ایشان مبین کایشان نمودند حقیقت با تو در گفت و شنودند

81 اگر بشناسی ایشان را در اینجا وجود خود کنی زیشان مصفّا

82 حقیقت هر دو با تو در عتابند ز قول و فعل تو ایشان حسابند

83 منه بیرون تو پای از شرع ایشان نگه کن شرع و اصل و فرع ایشان

84 بدان اینجایگاه و گاه زان کن حقیقت جان از ایشان جان جان کن

85 چو ایشان با ادب کن زندگانی که بنمایندت اسرار معانی

86 چو ایشان با تواند اینجای ناظر بقول و فعل تو هستند حاضر

87 چو ایشانند بیشک ذات سبحان یقینِ سرّ عشق و جان جانان

88 طریق زندگانی راست میدار که تا باشی ز فعل خود سبکبار

89 اگر بر راه ایشانی یقین تو چو ایشان جملگی را راست بین تو

90 مبین کج، راست بین و راستگو باش در این میدان جان مانند گو باش

91 چو گوئی اوفتادستی بمیدان حقیقت از یقین مانند مردان

92 تو تسلیم رضای نیک و بد شو تو جمله پاک شو آنگه اَحَد شو

93 طریق شرع بسپار و یقین بین چو احمد راز عشق اوّلین بین

94 چو حیدر راستی کن در حقیقت حذر میکن تو از عین طبیعت

95 براه شرع میرو همچو مردان حساب شرع را بی‌حدّ و مر دان

96 براه شرع رو چون انبیا تو که تا باشی یقین اولیا تو

97 براه شرع رو تا راز بینی که در عین شریعت رازبینی

98 براه شرع ایشان رو که ناگاه بیابی بیشکی دیدار اللّه

99 براه شرع ایشان رو که ذاتی که این دم مانده در عین صفاتی

100 براه شرع بینی روی محبوب اگر باشی ز تقوی پاک مطلوب

101 تو باشی در حقیقت آخر کار حجابت گر نماید عین پندار

102 حجابت شرع بردارد ز صورت وجودت پاک گردد از کدورت

103 حجابت شرع بردارد در آن دم بگوید با تو کل راز دمادم

104 حجابت شرع بردارد به یکبار نماند بعد از آنت هیچ پندار

105 حجابت شرع بردارد ز تقوی بیابی بیگمان اسرار معنی

106 حجابت شرع بردارد به پاکی اگرچه نار و آب و باد و خاکی

107 ز تقوی جوهر تو پاک گردد پلیدی را بیک دم درنوردد

108 ز تقوی یاب اینجا راز پنهان که تقوی هست بیشک ذات رحمان

109 بتقوی ذات از پاکی بدانی بیابی در درون راز معانی

110 درون را پاک گردان از طبیعت بتقوی کوش در عین شریعت

111 درون را پاک کن زآلایش تن که تا آیینه گردانی تو روشن

112 در این تن می چه دانی اوفتاده که تا خود چیست اندر وی نهاده

113 هر آن چیزی که ظاهر مینماید همه اینجای حاضر مینماید

114 بطون تو پُر اسرار الهی است مثال جوهر و دریا و ماهی است

115 یکی دریاست اندر اندرونت گرفته موج بنگر از برونت

116 پر از ماهی و مر حیوان در او بین حقیقت چون پیازی تو بتو بین

117 در او گند طبیعت بوی دارد همی خوردن هم از خود خوی دارد

118 در این دریا عجائب بیشمارست در او کرم و بلا هر دم هزارست

119 حقیقت خوردن و خفتن از ایشان از ایشان بود جسم تو پریشان

120 به خوردن خوی کردستند مردم خورش خواهند اینجاگه دمادم

121 ز بهر قوتِ ایشان روز و شب تو حقیقت جان کَنی ای بوالعجب تو

122 زهی نادان که هستی دشمن خویش که دائم جان کَنی بهر تن خویش

123 زهی نادان که کار از دست رفتست که دشمن در درونت خوش بخفتست

124 تو فارغ، همچو حیوانی که انبار کنی در ذات خود از خویش مردار

125 پلیدی در طبیعت دوستداری نداری مغز دل تو پوست داری

126 درونت آن چنان گندیده باشد کجا قلب تو صاحب دیده باشد

127 بخواهد ریخت خونت نفس کافر نِه‌ای بیدل تو! و نفس تو حاضر

128 ترا این نفس ملعون آنچنانست که خون تو مر او را رایگانست

129 تو نفس کافر اینجا دوست کردی از آن پیوسته در اندوه و دردی

130 ز نفس شوم اینجا کن کناره درون قلب جان را کن نظاره

131 به تقوی پاک گردان باطن خویش حجاب جسم را بردار از پیش

132 حجاب جسم و تن خوردست و خوابست تنت پیوسته در عین عذابست

133 عذاب نفس بردار از میانه که تا ایمن بمانی جاودانه

134 عذاب نفس اگرچه جمله دارند همه ذرّات ازین سرّ بیقرارند

135 بخورد و خواب مشغولند جمله غلام خواب و ماکولند جمله

136 حقیقت دوزخست این نفس فانی درون دوزخی در زندگانی

137 در این دوزخ گرفتار و اسیری از آن پیوسته در رنج و زحیری

138 در این دوزخ گرفتاری بمانده بیک ره دامن از جان برفشانده

139 در این دوزخ بلای جاودانیست که مردن بهتر از این زندگانیست

140 در این دوزخ بمردی ای دل تنگ گرفتار بلا با نام و با ننگ

141 در این دوزخ چنان فارغ نشستی عسل خوردی ولی عین کبستی

142 در این دوزخ چنان شادی و آزاد که از جانت نیاری لحظه‌ای یاد

143 در این دوزخ فتادستی تو در بند بر این دوزخ اگر مردی تو در بند

144 در این دوزخ بلا دیدی دمادم خوشی بنشستی اندر وی تو خرّم

145 در این دوزخ که پر مارست و کژدم زند او جوشها چون خمّ در خم

146 مباش ایمن که مست شهوتی تو همیشه پر ز کِبر و نِخوتی تو

147 مباش ایمن که خواهی ماند دائم تو در دست سُباعی و بهائم

148 بلای دوزخت خوش هست اینجا که ماندستی چنین سرمست اینجا

149 بلا را کرده‌ای اینجای خوشنام ندانی تا چه خواهد بد سرانجام

150 سرانجام تو آخر نار باشد خدا زین فعلها بیزار باشد

151 نه آخر این بیان سرّ کلام است ترا یک حرف از این معنی تمامست

152 اگر جانت برون آید از این رنج بیابی مخزنی پر گوهر و گنج

153 چو مردان باز کن خوی از طبیعت بخورد و خواب کم شو در طبیعت

154 مخور اینجای چیزی تا توانی درون را پاک گردان از معانی

155 بمعنی کوش و صورت کمترک کن درون خود شو و خود رگ به رگ کن

156 رگ و پی باز کن زآلایش نفس بمعنی پاک کن آلایش نفس

157 چو باطن پاک کردی راز دریاب حقیقت بود بودت باز دریاب

158 به آبِ پاکِ معنی کن طهارت فرو میران در اینجاگاه نارت

159 بکُش مر آتش نفس کثیفت که معنی هست در این سرّ حریفت

160 ز آلایش وجود خود فرو شوی ز هر گند نجس ای مرد خوشبوی

161 درون را با برون کن پاک اینجا چو جسم و صورت و افلاک اینجا

162 چو باطن پاک کردی بگذر از خورد بمعنی باش اینجا صاحب درد

163 چو باطن پاک کردی بگذر از خواب دمی احساس روحانی تو دریاب

164 چو باطن پاک کردی باش بیدار که چون مردان شوی تو صاحب اسرار

165 چو باطن پاک کردی نفس کن پاک مقابل کن ورا با یک کف خاک

166 چو باطن پاک کردی راز دریاب حقیقت بود بودت باز دریاب

167 چو باطن پاک کردی سوی خلوت گرای ای مرد بی مردود و علّت

168 چو باطن پاک کردی خلوت دل مقام خویش کن بگشای مشکل

169 چو باطن پاک کردی عشق یابی دمادم سوی او از جان شتابی

170 چو باطن پاک کردی گرد عاشق به خود تا در فنا گردی تو لایق

171 چو باطن پاک کردی در فنا کوش شراب صرف وحدت را تو کن نوش

172 چو باطن پاک کردی مست جان شو ز بود نفس، کلّی بی نشان شو

173 چو باطن پاک کردی باز بین راز چو شمعی در وصال دوست بگداز

174 چو باطن پاک کردی یار بینی ورای نفس در اسرار بینی

175 چو باطن پاک کردی سوی بودت نظر کن بیشکی نقش وجودت

176 چو باطن پاک کردی جمله ذرات نظر کن در عیان نفخهٔ ذات

177 چو باطن پاک کردی باز بین تو همه ذرّات صاحب راز بین تو

178 کمال خود نکو بین بی خورش تو حقیقت جسم و جان را پرورش تو

179 بده از قوت معنی حظّ روحت بیاب این را که بس باشد فتوحت

180 به معنی کوش صورت مرد معنی حقیقت کل شده از نور تقوی

عکس نوشته
کامنت
comment