1 بی تو معموره ی دل رو به خرابی دارد مو به مویم ز جنون سلسله تابی دارد
2 برنیاید ز فلک در طلبت کام جهان همچو آن تشنه که پیراهن آبی دارد
3 آخر کار دل از عشق تو پیداست که چیست که سر رشته ی این مرغ، کبابی دارد
4 بیخودم از لب مستی که چو آب زمزم غنچه ته جرعه ی او را به گلابی دارد
5 رغبتم هیچ نمانده ست به شیرینی جان دل خونابه فشان، حال شرابی دارد
6 ماتم تشنه لبان گر نگرفته ست حباب از برای چه به تن جامه ی آبی دارد؟
7 چه غم است از فلک آن را که به غم خوی گرفت چون سمندر که فراغت ز کبابی دارد
8 شکوه هرچند که دل را ز غم دوست، سلیم بی حساب است، ولی حرف حسابی دارد